ازیرافیل بعد از جشن هالووین عجیب رفتار میکرد و باعث شده بود کرولی گیج بشه. فکر میکرد زمان خوبی کنار هم گذروندند. بهترین پارتی دنیا نبود ولی آناتما و نیوت و بچهها همشون جشن رو دوست داشتنی کرده بودند و کرولی هم کم کم داشت از ازیرافیل خوشش میومد. کرولی هر چقدر فکر میکرد متوجه نمیشد چه کار اشتباهی انجام داده و همین مسبب شروع یه سری مشکلات شده بود.
کل قضیه عجیب بود، چون کرولی هیچوقت به کسی وابسته نمیشد. نظر و فکر بقیه چیزی نبود که ذهن کرولی رو به خودش مشغول کنه. شاید این فقط حس تنهایی بود یا شاید هم واقعا به طرز شگفتانگیزی مجذوب ازیرافیل شده بود. ازیرافیل میتونست در کسری از ثانیه از یه آدم بداخلاق تبدیل شه به مهربونترین آدم دنیا، خیلی بااراده بود و به شدت خوشبین. از به چالش کشیدن کرولی نمیترسید و حتی از قصد چنین کاری رو انجام میداد. خیلی مهربون بود ولی میتونست به طرز بانمکی خودخواه هم باشه. اهمیت زیادی به محیط اطرافش میداد و در کنار تمام اینها، خیلی خیلی خیلی باهوش بود.
کرولی فکر کرد شاید ازیرافیل کلا اون رو آدم جذابی نمیبینه. شاید کرولی انقدرها هم که فکر میکرد جذاب نبود.
ولی کرولی حریص بود، از اینکه از مهارتهاش استفاده کنه و وقت هم خونهاش رو به خودش اختصاص بده، نمیترسید.
تمام تلاشش کرد و بالاخره تونست ازیرافیل رو با بهانهی عملی کردن قولش وسوسه کنه تا برای خوردن غذای چینی همراهیش کنه.
•
کرولی با ناباوری گفت: دارن ازدواج میکنن؟ آناتما و نیوت؟
+ بله. همین دسامبر.
هنوز داشت سعی میکرد با شوکه شدنش کنار بیاد: آهان. یه عروسی کریسمسی. نه؟
+ نه راستش. یه عروسی سولستیکه. خیلی فرق داره و میدونی که، آناتما ویکانه.
کرولی سرش رو تکون داد: درسته. منطقی بهنظر میاد.
هردو روی کاناپه نشسته بودند و با ظرفهای غذا مشغول بودند. کرولی لباس راحتی تنش بود در حالیکه ازیرافیل با لباسهای شیکش نشسته بود. همیشه پیراهنهای رنگارنگی تنش میکرد و الان تماشای غذاخوردنش با اون لباسها بانمک بود.
+ آره. خیلی براش مهمه که عروسی شب سولستی برگزار شه. به معنای شروع چیزای جدیده.
کرولی باید اعتراف میکرد مفهوم قشنگی داشت اما هنوز گیج بود. هیچوقت نمیتونست به ازدواج و درگیریهای بعدش فکر کنه.
- خیلی جوونن. مگه نه؟
+ خب. آره. هردوشون تقریبا ۲۴ سالهان.
کرولی با لحن صریح یا شاید حتی با قضاوت گفت: برای ازدواج خیلی جوونن.
ازیرافیل شونهای بالا انداخت: فکر نمیکنم. حالا اگه انقدر مطمئنی چرا برات مهمه؟
کرولی فکر نمیکرد بتونه از بابت همچین چیزی مطمئن بشه و از طرفی هم ازیرافیل انقدرا هم نمیتونست لابلای پاکتای کاغذی سردرگم باشه، دنبال چی میگشت؟ شاید یه رول تخم مرغ/بهاری.
ازیرافیل کمی فکر کرد: ما هم چندان ازشون بزرگتر نیستیم، هستیم؟ یا حداقل من. نمیدونم چند سالته، فقط حدس میزنم...
و با چشمهای درشت و معصومانه به کرولی نگاه کرد. کرولی فکر کرد شاید این یه نشونه باشه؟
- ۲۸ سالمه.
به دلایل نامعلومی ازیرافیل لبخند زد.
+ دیدی؟ من ۲۷ سالمه. ما فقط چندسال بزرگتر از اوناییم.
- فقط چند سال نیس. ما خیلی بزرگتر از اوناییم. فکر نمیکنم بتونم کاری که اونا انجام میدن، منم انجام بدم.
+ جدی؟ راستش من بهشون غبطه میخورم. همچین چیزی میتونه خیلی قشنگ باشه و یه گاز ریز به رول بهاریش زد.
کرولی در جواب یه چیزی رو زیر لب زمزمه کرد. واقعا فکر نمیکرد نیازی باشه همچین کار بزرگی انجام بده. حتی مطمئن نبود دلش میخواد ازدواج کنه یا نه. ولی کل ایده برای ازیرافیل حتی وحشتناک هم نبود.
به غذا خوردن ادامه دادند و متوجه شدند حرفی برای گفتن ندارند.
کرولی سکوت رو شکست: خب... میخوای برادچرچ ببینیم؟
کرولی تماشای سریال رو متوقف کرده بود تا با ازیرافیل ادامه بده، برخلاف کاری که همیشه انجام میداد. فقط بهخاطر اینکه نمیتونست قبول کنه یه بریتیش این سریال رو ندیده باشه، چیزی نبود که بتونی از زیرش قسر در بری. همین.
ازیرافیل با قیافه گناهکاری نگاهش کرد: نمیدونم...
انگار دلش میخواست قبول کنه ولی نمیتونست.
+ میدونی که آخرای ترم چطوریه. باید درس بخونم و ارائههام رو آماده کنم و...
- بیخیال! لیاقت یه پاداش رو داری.
ازیرافیل واقعا وقت زیادی برای درس خوندن میذاشت.
کرولی سعی کرد راضیش کنه و با ابرویی که بالا انداخته بود، پرسید: نمیخوای بدونی قاتل کیه؟
ازیرافیل فقط نگاهش کرد. تحت فشار بودن توی تک تک اجزای صورتش مشخص بود. و در نهایت کرولی برندهی بحث بود.
+ باشه، ولی فقط یه قسمت. نه بیشتر.
اون شب سه قسمت پشت سر هم تماشا کردند، چون ازیرافیل بعد از یه قسمت گفته بود با این اوضاع نمیتونه رو هیچ درسی تمرکز کنه.
ازیرافیل به طرز عجیبی مجذوب سریال شده بود و تماشا کردنش لذتبخش بود. با هر اطلاعات جدیدی نفس نفس میزد و هربار هر شخصیتی رفتاری از خودش نشون میداد هیجانزده میشد و نظر میداد.
خلاصهی ماجرا: ازیرافیل خیلی بانمک بود.
کرولی از اینکه روی یه کاناپه همراه ازیرافیل داشت سریال رو تماشا میکرد خوشحال بود.
وقتی کرولی بهش خیره شده بود، ازیرافیل مچش رو گرفت: چیه؟
دستش رو روی صورتش کشید: غذای چینی مونده دور دهنم؟
- نه، نه. هیچی، ببخشید.
با ناراحتی صورتش رو چرخوند و روی صفحه تلویزیون متمرکز شد. هرچند هر از گاهی از گوشهی چشم ازیرافیل رو نگاه میکرد. میخواست تمام واکنشهاش رو ببینه، کاری ازش بر نمیومد جز لبخند زدن.
ESTÁS LEYENDO
𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀
Fanfic• فف ترجمه شده از نسخهی انگلیسی (منبع AO3). • ازیرافیل، دانشجوی دکتری است و برای اینکه بتونه از پس هزینههاش بربیاد باید یه همخونه پیدا کنه و همینطور هم میشه. اما اینکه این دوتا همخونه قراره چطوری با هم کنار بیان -ازیرافیلی که هم عاشقه و هم خیلی...