یونگی با فکی که از عصبانیت منقبض شده بود جواب داد:«مگه اینکه تو خواب ببینی!»
تایلر با تمسخر خندید:«بنظرت حالا که هیچ کدوم از قسمتای نقشهاتون درست پیش نرفته وقتشه که کُری بخونی؟ به وقتش حساب اون تاعه وون حرومزاده رو هم میرسم. من بهش فرصت زنده موندن دادم اما انگار ترجیح میده که به دخترش بپیونده»
جونگهیون نگاهش رو با شیفتگی روی صورت یخزده جیمین چرخوند:«لعنتی اینقد خوشگله چطور دلت میاد بکشیش؟ کمتر پیش میاد کسی این هیولا کوچولو رو ببینه و نخوادش. میشه قبل کشتنش چند دقیقهای به من قرضش بدی؟...» نگاه کثیفش رو از سر تا پایِ جیمین حرکت داد و با نیشخند اضافه کرد:« داغ یچیزی رو روی دلم گذاشته که باید باهاش تسویه کنم...»
جونگکوک که روی زمین افتاده بود از هجوم یکباره عصبانیت بعد از شنیدن حرفهای برادرش درحالی که رگ پیشونیش متورم شده بود غرید و پای آزادش رو زیر پای جونگهیون زد. پسر روی زمین افتاد و درد آزاردهندهای توی مچ دستش که حائل بدنش کرده بود، پیچید. فریادی زد و از جا بلند شد. روی شکم جونگکوک نشست و مشتهاش رو روی صورت پسر فرود آورد. گونه جونگکوک زخم برداشت و باریکهای از خون راه گرفت.
جیمین که از شوک حرفهای جونگهیون بیرون اومد قدمهاش رو به سمت جلو برداشت که تفنگ افراد تایلر اینبار مصممتر به سمتش نشونه رفت و متوقف شد. درد بدی توی دست چپش میپیچید و به قفسه سینهاش چنگ مینداخت. هرچه که درحال رخ دادن بود از توان تحمل قلب دردمندش بیشتر بود. احساس ناتوانی عمیقی میکرد. درست مثل لحظهای که عاشقی نتونه معشوقش رو نجات بده. نمیتونست حدس بزنه از کدوم پرتگاه پرت شده که روحش شکسته و جسمش همچنان مقابل این سگ صفتها سرپاست.
جونگهیون با نرمش دادن دستش از روی جونگکوک بلند شد و با نفرت نگاهش کرد که از پشت پارچهای که به دهنش بسته شده بود نفس نفس میزد. جلو رفت و بدون ذرهای ملایمت پارچه رو از سر پسر بالا کشید:«حداقل جلوی مردم آبروداری میکردی برادر... نچ نچ نچ... آدم که برادرش و به یه آشغال نمیفروشه که پدرش هم گردنش نمیگرفت... تو که دم از دوست نداشتنش میزدی چیشد؟ طعمش رفته زیر دندونت نمیتونی ولش کنی؟» و جنون آمییز خندید. قلب جیمین خونریزی کرد و جونگکوک از بین دندون های بهم فشرده توی صورت برادرش غرید:«خفهشو... عوضی خفه شووو... خداروشکر کن که دستام بستهست کثافت وگرنه وسط همین انبار تیکه تیکهات میکردم...»
رگههایی از خشم توی چشمهای جونگهیون دوید و خندهاش متوقف شد:«متاسفم که همچین کاری ازت برنمیاد... چون الان مثل موشی که توی تله افتاده اینجا اسیری... میخواستم بعد از کشتن اون توله سگ تورو نجات بدم اما میدونی چیه؟ لیاقتت همینه که تا اون دنیا هم دنبالش بری... اما نمیذارم صحنه کشته شدن دوست پسرت و از دست بدی برادر... » لبهاش رو به گوش جونگکوک نزدیک کرد و آرومتر ادامه داد:«داغش و به دلت میزارم...» و عقب کشید و به چشمهای جونگکوک که آتیش ازشون بیرون میزد خیره شد.
جیمین کلافه از این آشفته بازار کلاه کپش رو برداشت و دستی بین موهاش کشید. سر بالا گرفت و رو به تایلر گفت:«کشته شدن پسرت یه اتفاق بود... در عوض تو هم پدر منو کشتی... فکر نمیکنی حالا مساوی شدیم؟ دنبال چی هستی؟»
«مساوی؟ فکر میکنی مردن پدر آشغالت با پسر جوون من یکیه؟ تا خون دونه دونهاتون رو تو شیشه نکنم و به مادرش ندم آروم نمیشم پارک جیمین... »
به سمت جونگکوک رفت و کنارش زانو زد. جونگهیون که کنار ایستاده بود خیره حرکات اون رو زیر نظر داشت. تایلر لوله سرد اسلحهاش رو روی سر پسر گذاشت و خیره به جیمین ادامه داد:«تا سه میشمرم... تسلیم شو و به افرادت هم بگو تفنگهاشون رو بندازن زمین! وگرنه یه گلوله تو مغز این پسره خالی میکنم»
یونگی جواب داد:«خفه شو تایلر... تو هیچ غلطی نمیکنی...» پوزخند مرد مثل تیغی به مردمکهای مبهوت جیمین نیش زد:«میتونی امتحانش کنی مرد...»
جیمین دستش رو به نشونه آرامش بالا آورد:«صبر کن، باید باهم حرف بزنیم...» «یک...» «تایلر گوش کن چیمیگم... بزار اون بره من قول میدم که بمونم...» «دو...» و فریاد جیمین حین پایین انداختن اسلحهاش توی انبار خالی پیچید و پیچید:«خیلی خبببب... صبر کن... میگم اسلحههاشون رو بندازن...» و نگاه ملتمس جونگکوک که ازش میخواست اینکار رو نکنه بیجواب گذاشت.
جیمین نیم رخش رو به سمت افرادش چرخوند و با سر به اونها اشاره کرد. یونگی با تردید به تبعیت از پسر تفنگش رو گناری گذاشت و باقی افراد با مکث تفنگهاشون رو روی زمین گذاشتن و افراد تایلر به سرعت به سمت جیمین و افرادش پاتند کردن...
مردی که به پشت جیمین رسید به شدت ضربهای پشت زانوی پسر زد که روی زمین افتاد و لحظه آخر فقط تونست دستهاش رو حائل بدن دردمندش کنه... ناامید و شکست خورده بود و حتی توانایی جدا کردن نگاه پرحرفش رو از زمین نداشت.
مرد بدون هیچ رحمی دستهای جیمین رو گرفت و پشت سرش با طناب بست. با دردی که توی بدنش پیچید آخی از گلوش بیرون اومد. جونگکوک که دیگه توان سرکوب بغضش رو نداشت با چشمهایی به خون نشسته گفت:«جیمین... حالت خوبه عزیزم؟» و رو به مردی که دستهای جیمین رو میبست ادامه داد:«اذیتش نکن عوضی... دست کثیفت و ازش بکش...»
جونگهیون قهقهه زد:«چه رمانتیک... ولی میدونی الان شبیه یه شیر بیدندونی... فقط میتونی غرش کنی اما کاری ازت برنمیاد...»
راهش رو به سمت جیمین کشید که با دستهای بسته به زانو روی زمین نشسته بود. دستش رو توی موهای پسر کشید که جیمین به سرعت سرش رو به سمت مخالف کج کرد و نگاه پر انزاجاری به جونگهیون انداخت.
تایلر که حرکات دیوانهوار جونگهیون از حوصلهاش خارج بود سیگاری آتیش زد و منتظر نگاهش کرد تا ببینه کی از آستانه تحملش خارج میشه.
جونگهیون لبخندیزد نگاهش رو از فک قفل شده جونگکوک گذروند و کنار پسر نشست:«موی خاکستری هم بهت میاد... ولی با موی مشکی یه چیز دیگهای...» جیمین نگاهش رو بین مردمکهای جونگهیون چرخوند:«تنها حسی که با حرفات بهم دست میده حالت تهوعه... دلم میخواد تف بندازم تو صورتت اما لایق همون هم نیستی...»
در یک چشم بهم زدن یک سمت صورتش از سیلی که خورد سوخت و به گزگز افتاد. از شدت ضربه سرش به سمت مخالف خم شده بود و نفرت تنها حسی بودی که از نگاهش سرازیر میشد.
جونگکوک بدون مکث از جا بلند شد و با فریاد:«عوضی... میکشمت... دستت و میشکنم...» به سمت جونگهیون دوید اما با هجوم چند بادیگارد میونه راه مهار شد. نگاهش به رد دست برادرش روی صورت رنگ پریده جیمین قفل شد و اشک توی چشمهاش نشست. اگر میپرسیدن جهنم کجاست؟ دقیقا همین لحظه رو مثال میزد که پسرش زخم برمیداشت و کاری ازش برنمیومد. حالا همه چیز به مو رسیده بود، پاره شده بود ولی آیا میتونست دوباره همه چیز رو بهم گره بزنه؟
تیم c هنوز جایی حوالی ورودی پشتی انبار منتظر دستور بود و جیمین امیدوار بود که قبل از به بار اومدن فاجعهای جبران ناپذیر از پشت افراد تایلر رو غافلگیر کنن...
جونگهیون با پوزخندی که گوشه لبش نشسته بود از جا بلند شد نگاهش رو به برادرش که بین دست بادیگاردها تقلا میکرد انداخت:«باعث خجالته که برادری مثل تو دارم جونگکوک!»
جونگکوک اما همونطور که تقلا میکرد تا از دست بادیگاردها خلاص بشه و خودش رو به جیمین برسونه، با چشمهای از حدقه بیرون اومده رو به برادرش فریاد زد:«دهنت و ببند... فقط دعا کن قبل از اینکه دستم بهت برسه نفسم و بریده باشین وگرنه همون دستی که روی صورت پسره من سیلی زده رو با تبر میزنمممم... »
خون جونگهیون به جوش اومد و با قدمهای بلند به سمت برادرش رفت... بین راه دست دراز کرد و تکه چوب جدا شدهای از جعبهای که حالا روی زمین افتاده بود رو برداشت، با کنار رفتن بادیگاردها چوب رو بالا برد و ضربه محکمی به کناره سر جونگکوک وارد کرد...
خیسی خون راه گرفته از شکاف سرش رو لا به لای موهاش احساس میکرد و صدای صوت ممتدی که توی گوشهاش میپیچید کر کننده بود. تصویر جیمین که نیم خیز شده بود تا به سمتش بیاد و توسط بادیگاردی متوقف میشد جلوی چشمهاش تار و مبهم شد. ترجیح میداد چشمهاش رو به برادری نندازه که حتی بویی از انسانیت نبرده بود و تمام سالهای زندگیش رو به آزار دادن اعضای خانوادش و باقی انسانها سپری کرده بود. جونگهیون فقط یک عضو تحمیلی از خانوادهای بود که تمام زندگیشون رو برای تاوان تصمیمات اشتباه اون پرداخت کرده بودن اما حتی نمیدونستن که از خودش باید به کی پناه ببرن؟!
به زانو روی زمین افتاد و با تیزی دردی که توی جمجهاش پیچید، پهلوی دردمندش به زمین نشست و از کنار سرش خون روی زمین راه گرفت. ترجیح داد با باقی مونده توانش، نگاهش رو قفل به الهه زیبایی مقابلش کنه. صداهای گنگی از اطراف میشنید اما هنوز بههوش بود و تصاویر ناواضحی میدید.
چند باری پلک روی هم فشرد و سعی کرد که هوشیاریش رو به دست بیاره. حالا تصاویر زندهتر مقابل چشمهاش بودن و صداها واضحتر به گوشش میرسیدن.
تمام حواسش محو جیمین بود که نگاه ناباورش به نقطهای خشک شده بود. در کسری از ثانیه جیمین از حواس پرتی بادیگارد استفاده کرد، از جا بلند شد و چند قدم باقی مونده تا جونگکوک رو طی کرد و خودش رو روی بدن پسر انداخت. ضربه بعدی جونگهیون که به هدف نشستن روی تن جونگکوک پایین اومده بود به کمر جیمین برخورد کرد و آخ دردمندی که از گلوش بلند شد رو پشت لبهاش سرکوب کرد.
صدای ممتد شلیک گلولهها شبیه به ناقوس مرگ توی انبار پیچید و نگاه همه رنگ بهت گرفت. جونگکوک که زیر بدن بیحرکت جیمین پنهان بود، از تنی که هدف شلیک این گلولهها بود خبر نداشت. باقی مونده توانش رو جمع کرد تا زبون بیحسش رو حرکت بده:«جیـ.... جیمین... خو... خوبی؟»
جیمین با مکث خودش رو تکون داد و از بدن جونگکوک جدا شد. دردی که توی کمرش پیچید با دیدن صحنه مقابلش رنگ باخت و بعد از دیدن بدن غرق خون جونگهیون هیچ کلمهای از بین لبهای نیمه بازش خارج نشد.
تایلر که کاسه صبرش از رفتار جنون آمیز جونگهیون لبریز شده بود، ترجیح داد با در دست داشتن جیمین و افرادش این مهره سوخته رو از بین ببره.
جونگکوک رد نگاه جیمین رو گرفت و به جنازه روی زمین افتاده برادرش رسید که با شلیک چند گلوله از پا دراومده بود و با چشمهای نیمهباز که روح از اونها پرکشیده بود جونگکوک رو نگا میکرد.
کمر راست کرد و توی جاش نشست. تمام احساسات متناقض دنیا درونش میجوشیدن و نمیتونست صحنه مقابلش رو هضم کنه.
بارها جونگهیون رو تهدید کرده بود که اون رو میکشه اما حالا خاطرات برادرش که زمان کودکی هنوز دنیاش به سیاهی دنیای آدم بزرگها نشده بود مثل یک فیلم از جلوی چشمهاش میگذشتن.
جیمین باید خوشحال میبود و قهقهه میزد اما بغض سنگینی به تقریبِ یک دریای بیانتها توی گلوش سنگینی میکرد. حالت تهوع داشت و بدنش برای تپیدن قلبش التماس میکرد. نگران بود برای جونگکوکی که خاموش و ساکت به جسم بیروح برادرش خیره بود و پرده ضخیم اشک از جلوی چشمهای یخزدهاش کنار نمیرفت. هیچ صدایی از هیچکس بیرون نمیومد. با زانو کمی جلوتر خزید و خودش رو کنار جونگکوک کشید:«جونگکوک... عزیزم؟»
با شنیدن صدای جیمین قطره اشکی از چشمهاش پایین چکید، به سمت جیمین چرخید، سرش رو روی گودی شونه پسر گذاشت و کمرش توی آغوش اون خم شد.
جیمین آرزو میکرد تا دستهاش اسیر این طنابها نبودن و میتونست نوازش بشه، برای جونگکوکی که نه از کشته شدن جونگهیون بلکه از فقدان برادری که حداقل قبل از بزرگسالی برادر بود و حمایتگر، عذادار بود.
مین یونگی متاثر از دیدن صحنه رو به رو فریاد بلندی زد که توی انبار خالی انعکاس پیدا کرد. تایلر حین صاف کردن یقه کتش گفت:«دوتاتون این تن لش و ببرین بندازین جلو سگام تا بخورنش... قبلش تیکه تیکهاش کنین و مطمئن بشین که تیکههاش بزرگ نباشن...»
دو نفر حین «بله قربان» گفتن، دو بازوی جسد جونگهیون رو گرفتن و با کشیدن اون روی زمین بیاعتنا به گریه بیصدای جونگکوک از انبار خارج شدن.
جیمین بوسهای به گردن خونی پسر زد و آروم گفت:«آروم باش... خب؟ حواست و بده به من... این بازی به خوبی تموم میشه کوکی... بهت قول میدم عزیزم...» و دوباره لبهاش رو به جای بوسه قبلی رسوند و اینبار طولانی تر بوسید بدون اینکه به قرمز شدن لبهاش از سرخی خون پسر اهمیتی بده.
تایلر قدمی زد، چاقویی از جیبش بیرون آورد که تیغهاش برق میزد و با دستمال سفیدی روی اون کشید. نگاهی به بادیگاردهاش انداخت و با اشاره به اونها سری تکون داد.
هرکدوم از اونها به سمت جیمین، جونگکوک، چانیول و یونگی رفتن و اونها رو به سمت تایلر هدایت کردن. گوشی جیمین از مدتها قبل از گوشش جدا شده بود و داخل یقه لباسش فرو رفته بود که باعث میشد به شانس گندش لعنت بفرسته.
با فشاری که به شونههای اونها وارد شد هر چهارنفر روی زانو جلوی تایلر نشستن و مردمکهای تیره و منفور مرد روی اونها چرخید و با رسیدن به پلکهای سرخ از گریه جونگکوک متوقف شد:«مرگ برادرت رو تسلیت میگم... متاسفم که از تیمارستان فراریش دادم و ازش سواستفاده کردم تا به هدفم برسم... دیگه داشت زیاده روی میکرد و من تاخیر توی انجام شدن کارم و نمیپذیرم...» اما جز نگاه تیره پسر که به سیاهی شب میزد جوابی نسیبش نشد.
به سمت جیمین که اولین نفر از سمت چپ بود قدم زد و کنارش زانو زد.
نوک چاقو رو روی گردن پسر گذاشت که سیبک گلوش تکونی خورد و نفس توی سینهاش حبس شد. با لذت نگاهش رو روی صورت جیمین که هیچ نشونهای از اضطراب نداشت چرخوند:«از اینجا دوست داری شروع کنم؟» با سر به میزی که چهار شیشه خالی روی اون قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد:«اونارو میبینی؟ به مادرش قول دادم که خونتونو تو شیشه بریزم و براش ببرم... دوست داری چطوری بمیری؟»
جیمین با صدایی که هیچ لرزشی نداشت جواب داد:«بزار بقیه برن تایلر... من باعث مرگ پسرت بودم پس با خودم تسویه کن...»
«برعکس پدرت خیلی فداکاری پارک جیمین... انگار اصلا خون مافیا توی رگهای تو نیست... بهتر بود بقیه رو فدای خودت میکردی نه خودت رو فدای بقیه... اما پسر من انگار برای اینکار زاده شده بود...»
چاقو رو بیشتر به گردن پسر فشار داد که قرمزی خون از کنار چاقو راه گرفت و باریکه سرخی روی گردن پسر جاری شد. «ولی شما حرومزادهها کشتینش... نذاشتین رویاهایی که براش داشتم به حقیقت تبدیل بشن...» مردمکها به حالت جنونآمیزی از حدقه بیرون زده بودن و هرلحظه فشار چاقو روی گلوی جیمین بیشتر میشد:«منم پدرت و کشتم... بعدم خودت و میکشم... بعد دوست پسرت... سر تیمت و مین یونگی... اینطور روح پسرم به آرامش میرسه...»
جونگکوک برای بیرون اومدن از دست بادیگاردی که پشت سرش ایستاده بود تقلا کرد اما درنهایت فقط تونست فریاد بزنه:«ولش کن عوضی... داری چه گوهی میخوری... اون چاقوی فاکیت و از روی گردنش بردار... تایلر قسم میخورم زندهات نمیزارم...»
قهقهه تایلر به هوا رفت و چاقو رو از گردن جیمین جدا کرد:«الان برادرت و جلوی چشمات کشتم برات درس عبرت نشده؟ میخوام به آخرین وصیتش عمل کنم... اینکه گلت و جلوی چشمات پر پر کنم... اوه لعنتی چه جمله قشنگی گفتم...» و با افتخار دستی به کراواتش کشید.
جونگکوک با خشم به مرد خیره شد و جواب داد:«درست بعد از تاریکترین لحظه صبح، روشناییه... زیاد روی قدرتی که الان تو دستته حساب باز نکن... ممکنه چند ساعت دیگه جامون عوض شده باشه و اینبار من با همون چاقوی خوشگلت جای زخمی که به لرد زدی صورتت و خط خطی کنم...»
تایلر دوباره خندید... یک قهقهه بیمعنی و شوم با صدایی که روی تک تک نورونهای عصبی جیمین خط مینداخت:«چه سخنرانی زیبایی جئون... تو از داداش دیوونهات بهتری حداقل حوصله آدم و سر نمیبری... راستی چیگفتی؟ لرد؟ اینطوری صداش میزنی؟»
فک جونگکوک منقبض شد:«دهنت و ببند عوضی...» ...با سرو صدایی که از بیرون میومد همه نکاهها به سمت در ورودی چرخید. افراد تایلر درحالی که اعضای تیم c رو با دستهای بسته به داخل هول میدادن وارد شدن.
«قربان؟ اینا پشت انبار کمین کرده بودن، انگار از افراد لرد هستن، ما گرفتیمشون»
نکاه تایلر رنگ پیروزی گرفت اما آب سردی روی سر جیمین ریخته شد و نگاهش به نابودی آخرین امیدی که برای رهایی از اینجا وجود شد خشک شد.
روزنه نوری امیدی که به قلبش میتابید بسته شد. حالا تنها چیزی که میتونست اونها رو نجات بده خودش هم نیاز به نجات داده شدن داشت. آب بالا اومده اومده بود و این کشتی درحال غرق شدن بود. شاید مرگ پایانِ این قصه بود. همیشه همین بود درست زمانی که احساس دلبستگی میکرد زندگی طوری بهش سیلی میزد که نایِ بلند شدن نداشته باشه و حالا که دوباره عاشقی کردن رو شروع کرده بود این پایانِ غمانگیز حقش نبود...لطفا رای یادتون نره قشنگا🦋
لطفا توی چنل عضو باشین با ویدئوهایی که میزارم فضا سازی بهتری توی ذهنتون ایجاد بشه: Hermaanoveli
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...