• پارت هشتم •

26 7 6
                                    

یکی از عصرهای ماه نوامبر، کرولی همراه بقیه توی حیاط پشتی خونه‌ی آناتما و نیوت، دور یه آتش روی صندلی‌های کمپینگ نشسته بود و ماگش رو سر میکشید

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

یکی از عصرهای ماه نوامبر، کرولی همراه بقیه توی حیاط پشتی خونه‌ی آناتما و نیوت، دور یه آتش روی صندلی‌های کمپینگ نشسته بود و ماگش رو سر میکشید. تنها روشنایی که به چشم میخورد، نور ستاره‌های چشمک زن توی آسمون، شراره‌های آتش و نور کم ایوون خونه بود. پاییز با خودش هوای خنکی رو همراه آورده بود، اما اگه لباس گرم و مناسب همراه داشتند، میتونست خیلی هم لذتبخش باشه.
کرولی همزمان که داشت بخار نفسش رو تماشا میکرد که داشت توی هوا گم میشد، پرسید: خب؟ مناسبت این تعطیلات چیه؟
آناتما از اونطرف آتش توضیح داد: جشن نسل کشی بومیان آمریکا.
صدای جرقه و شکسته شدن چوب‌ها توی آتش حس ترسناکی به صدای آناتما میداد.
برای مدتی سکوت بود اما کرولی به جلو خم شد و با تردید گفت: چندان درست به‌نظر نمیرسه.
نیوت گفت: نه فقط نسل کشی نیست.
و وقتی نگاه خیره‌ی آناتما رو دید حرفش رو تصحیح کرد: یعنی اونم هست. ولی خب این تعطیلات باید برای شکرگزاری و همچین چیزایی باشه مگه نه؟
+ بله موافقم که علت اصلی این تعطیلات چندان جالب به‌نظر نمیرسه ولی خب... زمان خوبیه برای اینکه بابت چیزایی که داریم شکرگزار باشیم.
کرولی پتوی دور شونه‌هاش رو محکم‌تر کشید. به رقص شعله‌های آتش نگاه کرد و حس کرد صدای جیرجیرک و قورباغه شنید.
× به هرحال ما تعطیلات رو میریم ماساچوست، پیش مادر نیوت.
کرولی کل اون هفته تعطیل بود و نمیدونست باید چیکار کنه. فکر کرد قراره تنها بمونه چون تمام همکارها و حلقه‌ی کوچک دوست‌هاش یا میخواستند از شهر خارج شوند یا قرار بود با خانواده هاشون وقت بگذرونند.
یا شاید فقط یه دوست قرار بود اون نزدیکیا بمونه...؟
کرولی سعی کرد ناامیدی توی صداش رو پنهون کنه: تو جایی میری ازیرافیل؟
+ من؟ نه. خانواده من منتظرم نیستن. من بیشتر منتظرم تعطیل شم و استراحت کنم.
× باشه. ولی قول بده قراره یه کم خوش بگذرونی!
کرولی نگاه نمیکرد اما مطمئن بود ازیرافیل سرش رو با تاسف تکون داده.
کرولی با صدای بلندی گفت: من قراره همینجا بمونم. و هیچکاری هم برای انجام دادن ندارم.
نیوت پرسید: قرار نیس بوقلمون و این چیزا داشته باشی؟
کرولی نمیدونست جریان بوقلمون چه ربطی به این ماجرا داره.
- یه هفته تعطیلم.
× خوبه که.
× نه نیست. این یه تعطیلات ملیه.
× آره ولی خب یه هفته تعطیلی بازم خیلی خوبه.
آنتما شونه‌ای بالا انداخت و ماگش رو سر کشید.
هرچهار نفر برای مدت کوتاهی از سکوت و گرمای آتش لذت بردند.
نیوت خیلی ناگهانی گفت: میدونین، مطمئنم قراره باغ‌وحش رو با وسایل کریسمسی تزئین کنن.
× آره. همیشه خوشگل تزئین میکنن.
کرولی نمیدونست آخر این بحث قراره به کجا برسه.
× این میتونه یه کاری باشه! ورودی باغ‌وحش رایگانه و همیشه برنامه‌های خوبی دارن. شما دونفر باید برین و خوش بگذرونین.
ایده‌ی بدی به‌نظر نمیرسید. بالاخره اینم یه راه برای گذروندن وقت بود. و خب، ورودی رایگان همیشه یه امتیاز مثبته.
کرولی نگاهی به ازیرافیل انداخت که روی ماگش تمرکز کرده بود.
- نظرت چیه ازیرافیل؟
ازیرافیل به‌طرز بدی مدتی بود که ساکت مونده بود.
+ نمیدونم.
آناتما با صدای بلندی اعتراض کرد: بی‌خیال ازیرافیل!
ازیرافیل آهی کشید، قبل جواب دادن با استرس کرولی رو نگاه کرد.
+ فکر کنم میتونه یه برنامه‌ی خوب واسه وقفه انداختن بین درسام باشه. البته اگه کرولی بخواد...
کرولی ابرویی بالا انداخت و سعی کرد کول به‌نظر برسه: چرا که نه؟
+ پس... باشه.
تردید توی صدای ازیرافیل خیلی واضح بود اما کرولی نمیتونست هیجان‌زده بودن خودش رو پنهون کنه. تردید شاید فقط به‌خاطر احساس گناه بابت درس نخوندنش بود. دقیقا مثل حس گناه فرار کردن از کار. مثلا یه باری که داشت توی ساعت کاری بیرون از خونه و دور از دفتر خوش میگذروند. هرچی باشه لذتبخش بود. و حتی یه چیز سالم، مگه نه؟
بیرون رفتن و همه اینا، میتونستند چیزای سالمی باشند.
و همچنین گذروندن وقت با هم میتونست فرصت خوبی باشه. همون چیزی که کرولی از ته دلش میخواست ولی نمیتونست به زبون بیاره.
به‌نظر میرسید همه چیز برنامه ریزی شده و منتظر تعطیلات بود. سعی کرد لبخند و خوشحالیش رو پشت ماگش قایم کنه.

ازیرافیل با چشم‌هایی که عصبانیت توشون موج میزد در اتاق کرولی رو باز کرد و داد زد: این چیه؟
و یه ماگ رو با دسته‌ای که شبیه بال فرشته بود، جلوی چشم کرولی گرفت.
کرولی جوری که انگار داشت لذت میبرد به صندلیش تکیه داد.
- از یه اف قبل بلک فرایدی خریدمش. ببین.
یه ماگ قرمز با دسته‌ای که شبیه دم شیطان بود، بالا گرفت: اینم واسه خودم گرفتم.
+ بعد فکر کردی میتونی بدون اجازه‌ی من بری تو اتاقم و همچین مسخره‌بازی راه بندازی؟
- اوه اوه ببین کی داره چی میگه! تو همین الان خودت بدون اجازه من اومدی تو اتاقم.
ازیرافیل با عصبانیت برگشت و از اتاق بیرون رفت.
سر به سر ازیرافیل گذاشتن با نمک بود.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora