- اگر یک اسلحه داشتی و فقط یک تیر توی خشابش بود، کی رو میکشتی؟
- خب... فکر کنم کسی که ازش متنفرم.
- ولی این خیلی نامردیه، من یک متجاوز رو میکشتم. مهم نیست چطور باشه، متجاوزها هیچوقت آدمهای خوبی نیستن...
- آره ایدهی خوبیه! پس منم قاتل رو میکشتم تا دنیا کمتر کثافت داشته باشه.
- خودم!
نگاهش رو سمت دختری که با افتخار نظر احمقانهای داده بود، چرخوند.
- وقتی تو یک قاتل رو بکشی، هیچ کثافتی از دنیا پاک نمیشه. مهم نیست یک نفر تو زندگی شما چقدر منفور بهنظر برسه، در نهایت حتی یک سگ مریض هم تولهای داره که نبودش براش سخت باشه.
آهی کشید و بیتوجه به صدای اعتراض جمع، بطری آبجو رو تا نصف سر کشید.
- هی میشه کمتر ضدحال باشی؟ ما فقط داریم بازی میکنیم، واقعاً که قرار نیست کسی رو بکشیم.
بطری رو روی میز گذاشت و با چشمهایی که در اثر خستگی و سردرد خمارتر شده بودن، نگاهش رو سمت پسر چرخوند.
- پس داری میگی میتونی تو ذهنت دربارهی اینکه چه کسی رو بکشی قضاوت کنی ولی وقتی لازم باشه مثل ترسوها پا پس میکشی؟ چرا فقط بازی کی از همه احمقتره رو نمیکنید؟!
- هیونجین...
صدای معترضانهی دوستش هم باعث نشد نگاه خیره و بیحوصلهاش رو از پسری که حالا صورتش از عصبانیت به قرمزی میزد، بگیره.
- درسته بچهها بحث کردن کافیه؛ اون داره درباره چیزی حرف میزنه که ما درک نمیکنیم. آخه حس یک قاتل رو فقط بچهی حرومزادهی یک قاتل دیگه میفهمه.
- سان...
خندهی تمسخرآمیز پسر با شنیدن لحن محکم و نسبتاً عصبی سوبین، به پوزخندی به مراتب بدتر تبدیل شد. هیونجین برای بار هزارم تو اون چند ساعت به خودش لعنت فرستاد که چرا تسلیم خواستهٔ سوبین شد و به این دورهمی مسخره اومد. لب گزید تا جواب خوبی در برابر توهینی که بهش شده بود پیدا کنه اما ناتوان یکبار دیگه به سوبین که شرمنده بهش خیره شده بود، نگاه کرد. صدای خندهی کوتاه سان و سردردی که هر ثانیه بیشتر میشد، صبرش رو لبریز کرد.
بطری سوجوی کنارش رو سمت صورت پسر پرت کرد که با فاصلهی کمی، نزدیک صورتش به دیوار خورد و صدای ناگهانیش باعث بلند شدن جیغ دوتا از دخترها شد.
سان از حرکت ناگهانیش جا خورد و تکونی به خودش داد. به چیزی که میخواست رسیده بود؛ از این پسر به هیچ عنوان خوشش نمیاومد و دیدنش تو این حالت براش لذتبخش بود. اینکه میتونست تا این حد عصبی و درمونده ببینتش، باعث میشد از حس سرخوردگی و حسادتش کم بشه. با اخمی که روی چهرهاش حفظ کرده بود، یقهٔ ژاکت هیونجین رو تو مشت گرفت و به سمت خودش کشید.
- از اینکه حرومزادهای بیشتر ناراحت شدی یا اینکه بابات یه قاتل حال بهمزنه که چون تو رو نمیخواست، بهخاطرش آدم هم کشت؟
- سان گفتم تمومش کن... لطفاً!
سوبین به سختی سعی داشت خودش رو بین دو پسر قرار بده.
هیونجین با فشار زیادی دست سان رو از یقهاش جدا کرد. تقریباً مطمئن بود که اگر دعوایی شروع کنه، دست آخر اونی که کتک میخوره خودشه؛ پس فقط از جاش بلند شد و نگاه کوتاهی به سوبین که هنوز دستهای سان رو گرفته بود، انداخت و به سختی از لای دندونهای قفل شدهاش حرف زد:
- دیگه هیچوقت بهم نگو بیام اینجا.
به کاپشنش چنگی زد و به سمت خروجی حرکت کرد.
- چرا فقط خودت رو نمیکشی که همه راحت بشن؟
صدای فریاد سان باعث شد لرز آشنایی روی ستون فقراتش بشینه اما حتی برنگشت تا به عکسالعمل افراد حاضر تو اتاق نگاه کنه. یک ثانیه بیشتر هم اون جا صبر نکرد، فضای سنگین خونه حس خفگی رو بهش القا میکرد. در رو با شتاب پشت سرش بست. باد سرد باعث بیشتر شدن سردردش میشد اما باز هم لجبازانه از پوشیدن کاپشنی که دستش بود، امتناع میکرد.
بهخاطر فکر احمقانهای تصمیم گرفت بدون ماشین تا اینجا بیاد و حالا تو یکی از سردترین شبهای سئول باید پیاده تو خیابون میموند و در یک حرکت به مراتب احمقانهتر، بیهدف با قدمهای آروم به سمت رودخونهٔ هان رفت. در حالت عادی فاصله زیادی از خونهی خانوادگی سوبین تا رودخونه نبود اما بهخاطر سردرد و سرما، این فاصله خیلی طولانیتر به نظر میرسید.
شهر به طرز عجیبی خالی بود. سنگینی هوا و باد نسبتاً خنکی که میوزید، مانع از شنیدن هر نوع صدایی میشد؛ در اون لحظه حس میکرد تنها موجود زندهٔ اون شهره خودشه.
با اولین سرفه، درنهایت تسلیم شد و کاپشن پشمیش رو پوشید و دستهای یخ کردهاش رو تو جیبهای بزرگش فرو برد. نفسهای عمیقی که بهخاطر سرما مثل بخار از دهانش خارج میشد رو بیشتر بیرون داد. بچه که بود اینکار رو دوست داشت.
با خاطرات گذشته لبخند محوی روی لبهاش نشست. گذشتهی خوبی نداشت اما حداقل از این روزهایی که میگذروند، بهتر بود. احتمالاً چندسال بعد هم با خودش فکر کنه که امروز، خیلی هم بد نبودن.