دو ارنجش رو به نرده پل فرسوده تکیه داده بود و بی حواس زیپوی نقره ای رنگش رو به بازی گرفته بود. چشم هاش رو بسته بود و تمام تمرکزش رو برای جمع کردن افکارش به کار گرفته بود طوری که حتی صدای ارامش بخش جریان اب زیر پل رو نمیشنید.
تصمیمش قطعی بود؛ همه چیز رو برای یونگی تعریف میکرد. از اولین روزی که به اجبار برای ارتکاب جرم قدم برداشته بود تا لحظه ای که تصمیم گرفت ارزوش رو براورده کنه و اجازه نده افراد دیگه ای عذابی که اون کشیده بود و متحمل بشن، همهاش رو برای افسر تعریف میکرد. اون حق داشت بدونه، و هوسوک بی اهمیت به واکنشی که قرار بود ازش ببینه این حق رو بهش میداد. فقط میخواست که قبل از خراب شدن همه چیز، مرد بزرگتر حقیقت رو از زبون خودش بشنوه.
-متاسفم که تا الان بی خبرت گذاشتم یاکاموز... ترس از دست دادنت من رو زیادی ضعیف و خودخواه کرده.
چرخید و کمرش رو به نرده ها تکیه داد و با عقب بردن سرش، اجازه داد قطره های بارون صورتش رو خیس کنه. نفس هاش رو منظم کرد تا قلب بی قرارش اروم بگیره.
مدت زیادی نگذشت که صدای قدم های کسی که منتظرش بود رو شنید. قلبش حالا با احساس بوی عطر مرد اروم شد و بهش ثابت کرد هر چقدر هم برای اروم کردن خودش تلاش کنه باز هم فقط با احساس نزدیکی معشوقش ارامش میگیره. لبخند نیمه جونی زد و صاف ایستاد تا با دقت قامت افسرش رو از نظر بگذرونه. یونگی با قدم های اروم و شمرده به سمتش اومد و دست هاش رو در دو طرف بدن مرد کوچیکتر روی میله گذاشت. لبخند پررنگ و مغروری به لب داشت، اما چشم هاش نمیخندید. هوسوک در سکوت شال گردن خودش رو باز کرد و دور گردن مرد بست و تا زیر گلوش بالا کشید.
-چرا خودت رو نپوشوندی عزیزم... سرما میخوری.
یونگی سکوت کرد و با همون نگاه ناخوانا بهش خیره شد. هوسوک با دلتنگی عجیبی موهای خیس مرد رو عقب فرستاد و تمام جزئیات چهره زیباش رو از نظر گذروند.
-صبحانه خوردی؟ متاسفم که مجبور شدی بخاطر من تو این هوا بیای بیرون.
مرد بزرگتر بازهم جوابی نداد. یک ثانیه هم از هوسوک چشم برنداشت و حتی به خودش زحمت نداد تا قطره های بارون رو از روی مژه هاش کنار بزنه. چشم های هوسوک با اشک پر شد و دلیلش رو نفهمید؛ نفس عمیقی از هوای سرد و مرطوب گرفت و یک دستش رو روی گونه مرد گذاشت و نوازشش کرد.
-میخوام یه چیزی بهت بگم، ممکنه با شنیدنش از من رنجیده خاطر بشی...ولی باید بدونی.
یونگی انگشتش رو روی لب های مرد گذاشت و با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
-هیش... دیر کردی هوسوکا. حالا خیلی دیره.
دست های هوسوک توسط مرد بزرگتر پشت کمرش پین شد و دید که صورتش به قصد بوسه نزدیکتر اومد. چشم هاش رو بست و همین باعث شد قطره اشکی که تا الان چشم هاش رو تار کرده بود روی گونش بلغزه و لب هاش رو خیس کنه. نفس لرزونی کشید و لب های یونگی رو مماس لب های خودش احساس کرد اما قبل از اینکه بوسه ای بین لب هاشون متولد بشه، سردی جسم فلزی رو روی مچ های دو دستش احساس کرد. گیج و مبهم چشم های خیسش رو باز کرد و حرکات مرد بزرگتر رو دنبال کرد که بدون گرفتن نگاه سردش از چهره سردرگم هوسوک، دستبند فلزی رو دور مچ هاش محکم میکرد. متعجب تکخندی زد، کلمات از ذهنش فرار کردن و توانایی تکلم رو ازش گرفتن. یونگی قدمی عقب رفت و برگه مچاله شده ای رو باز کرد و مقابلش گرفت.
YOU ARE READING
FLORICIDE | SOPE
Fanfiction༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...