Part 20[نا امیدی]

150 30 119
                                    

تموم شدن سختیِ گذشتن از جنگل وهم، باعث شد تا نفس آرامش‌بخشی بکشند و در کنار درختی توقف کنند. هردو از تحمل فشار روانی و خستگی جسمانی، از اسب‌هاشون پیاده شدند و بی‌توجه به خاکی که کمی بر اثر بارندگی مرطوب شده بود، روی زمین دراز کشیدند.

-بعداز برگشت به سرزمین و نشستن روی تخت سلطنت، دستور میدم این جنگل رو بسوزونند.

جونگ‌کوک که با فاصله‌ی بیشتری نسبت به همیشه از تهیونگ دراز کشیده بود، با شنیدن غرغر بامزه‌ی پادشاه بلند خندید و به سمتش چرخید.

-سرورم؟ واقعا قصد همچین‌کاری رو دارید؟
-آره! حس میکنم چندسال از عمرم کم شد، چه جنگل نفرت‌انگیزی بود؟
-رایحه‌ات تلخ شده، پس واقعا عصبی شدی!

تهیونگ که تا به اون موقع به آسمونی که توسط برگ‌های درهم و زیاد درخت‌های تنومند بالاسرش پوشیده شده بود، نگاه میکرد، برگشت سمت فرمانده و دستش رو زیرسرش گذاشت.

-ترسیدی؟
-نه
-نمیخوای بیای رایحه‌ام رو شیرینش کنی؟
-من؟ تلخش رو بیشتر دوست دارم.

ازجا بلند شد؛ ولی پادشاه با حرفی که نادیده گرفته شده بود، ناراضی اخم‌هاش رو توی هم کشید و اعتراض‌آمیز فرمانده‌ی شیطونش رو مخاطب قرار داد.

-تلخش؟ دوست داری بیشتر از این عصبیم کنی؟ میگن تلخ‌تر از پرتقال سمی وجود نداره، می‌خوای رایحه‌ام رو زهر کنی؟
-نه... فقط دوست ندارم دوباره گیر کنیم و از سفرمون عقب بیافتیم.
-کوک؟
-سرورم؟
-آه... خیلی گستاخ شدی، زمانی که فرمانده‌ام هستی، تمام حرف‌هام رو بدون هیچ سوالی اجرا میکنی؛ ولی حالا رو ببین! تو به عنوان معشوق واقعا ترسناکی!

جونگ‌کوک خندید، بی‌اهمیت به صحبت‌های آلفای دوساله، برای تجدید نیرو مقداری آب و غذا از کیفش بیرون آورد و درکنار پادشاه نشست.

-بهتره کمی غذا بخوریم.
-کوک داری من رو نادیده میگیری؟
-نه سرورم! هر امری دارید اطاعت میشه!
-سرورم؟ اگه برای غذا خودت رو بخوام چی؟
-نه نمی‌تونیم این کار رو کنیم، از زمانبندی یک روز عقب افتادیم.
-کدوم کار؟

تهیونگ با نیشخند رواعصابش نزدیک صورت فرمانده شد و با دیدن ترس و عقب‌ کشیدن یکباره‌ی کوک و رنگ گرفتن محو گونه‌هاش با اخم و شَک عقب کشید؛ با این‌حال سعی کرد افکارش رو منحرف کنه.

-کوک تو خیلی شیرینی، چطور میتونم در مقابلت صبر داشته باشم؟
-سرورم...
-هیش نمیخواد چیزی بگی، بذار خودم درستش میکنم.

خودش رو جلوتر کشید و به‌محض اینکه خواست اون بتای دوست‌داشتنی رو به آغوش بکشه، کوک از دستش فرار کرد و ایستا‌‌د.

-فکر کنم سیر شدید، باید بریم.

صبری که تا همون موقع به‌خرج داده بود، از بین رفت.

The King's TalismanWhere stories live. Discover now