چپتر 10: عدای احترام به ملکه و خواهر همسر

43 5 16
                                    

هانبین:"امروز با من به قصر بیا و به ملکه و خواهرم احترام بذار...با اینکه ملکه، مادرم نیست ولی در حق منو خواهرم مادری کرده پس باید بهش احترام بذاری"

"..بب...بب..بله"

"یه چیز خوب بپوش"

"چشم"

"بعد از عدای احترام به ملکه همراه وو هیون برگرد"

"وو هیون؟"

"اون دست راست من توی پایتخته با خودم به میدان جنگ نمیارمش تا کارامو اینجا توی پایتخت راست و رسیت کنه و برام اخبار پایتخت رو بفرسته"

"اوه...متوجه شدم"

"خوبه...شب که برگشتم..."

هائو بخاطر لحن نرم و ناگهانی هانبین سرشو بالا گرفت و به چشمانش خیره شد.

"...وقتی برگشتم باهات حرف زدن تمرین میکنم پس مطمئن شو داروهاتو به موقع بخوری...باشه؟"

"اوه....آه....بله"

هانبین سرش را به ارامی نوازش کرد"افرین. بریم"

از عمارت با هم خارج شدن هانبین از ارابه بالا رفت و سپس دست هائو را گرفت و کمکش کرد وارد اتاقک ارابه شود.کنار هم نشستند و از بازار رنگارنگ پایتخت گذشتند...در این بازار خبری از تانگلو و رستوران های هات پات و مالاتانگ نبود ولی در عوض رستوران هایی پر از غذا های رنگارنگ مثل سوپ رشته و مرغ و تکبوکی و کیک ماهی و جاجانگمیون بود.

"جاجانگمیون!؟"

"یه غذاست که از رشته و سس مخصوص که کنجد و سس سویا و سس چیلی داره درست میشه معمولا با کیم چی پازچه و تخم مرغ میخورنش...یه دفعه برات میارم"

"اهوم"

"میتونی کره ای بخونی؟"

"فقط...ص..صدای حروف رو یاد گرفتم تا ...ب بتونم یه سری چیزا رو بخونم"

"یادت باشه بدون اجازه من و تنهایی تو حق نداری از عمارت خارج بشی و وقتی هم خارج شدی باید بلافاصله بعد از اینکه کاری که بهت گفتم انجام دادی برگردی...این برای محافظت از خودته...میفهمی؟تو اسما همسرم شدی....ولی در واقعا خودتم میدونی که یه زندانی هستی . اگه به حرفم گوش نکنی منم چاره ای ندارم جز اینکه تنبیهت کنم.میفهمی؟"

"من....من جایگاه خودمو میدونم...ن نیاز نیست نگران باشین"

"درستشم همینه"

جو ناگهان سنگین و خفه کننده شده بود؛ هیچکدام نمیدانستند چه بگویند یا شاید هم نمیخواستند چیزی بگویند.

هائو به شدت احساس درد در سینه اش میکرد...با اینکه حرف های هانبین تماما برای محافظت از او بود به تنها چیزی که بیادش میاورد این بود که با قاتل پدر و مادرش ازدواج کرده و حالا حتی بعد از این ذلت هنوز هم چیزی بیش از یه زندانی نیست که لباس های قشنگ پوشیده.... یک لحظه دلش برای خانواده اش تنگ شد...حتی برای برادرش که میانه خوبی با هم نداشتند....با این حال حاضر بود تمام زندگی اش را بدهد تا بتواند لحظه ای او را ببیند.

Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum