Part34

52 19 10
                                    


غم تمام وجودش رو گرفته بود، همه چیز نابود شد و خاکسترش قلبش رو سیاه کرد. چیزی برای از دست دادن نداشت... پس چی میشد اگه ساید جک به کمکش میومد تا فرصت جمع کردن تیکه های وجودش رو داشته باشه؟ اگه یونگی خیال میکرد که تمام احساسات و گریه هاش فقط یک نمایش دروغیه، پس شاید بهتر بود یک نمایش حسابی بهش نشون میداد!

به برگه سفیدی که افسر مقابلش گذاشته بود، خیره شد و دست های اسیر دستبندش رو روی موهاش کشید تا مرتبشون کنه. سگرمه های در هم رفته یونگی، نشون دهنده این بود که نمایشش بدجور تاثیر گذار بوده. تمام مدت بازجویی با رفتار و حرف هاش روی اعصاب مرد بزرگتر چنگ انداخته بود؛ نیشخند حرص دراری رو روی لب هاش نشونده بود و سوالاتش رو با سوال، یا جواب های بی ربط پاسخ میداد.

یونگی نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و با صدای نسبتا بلند و تهدید کننده ای گفت:

-خوب گوش کن! همین حالا هم با این جنایت ها صددرصد بدترین حکم رو میگیری جک. چندین فقره قتل عمد توی پرونده‌ات ثبت شده و میره دادگاه.

موهاش رو اسیر کش مو کرد و دست هاش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد.

-اما همه چیز تو دستای منه، چرا؟ چون قاضی چیزی رو میخونه که من نوشتم! حالا تصمیم با توعه، یا تمام همدست هات رو معرفی میکنی و من بهت یه فرصت میدم، یا من به راحتی هزار و یک گوه کاری دیگه هم به پروندت اضافه میکنم. حالا تو بگو جانگ هوسوک... اسم و ادرس اونا رو روی برگه‌ی جلوت مینویسی یا من کاری رو انجام بدم که اصلا به نفعت نیست؟

جک تکخندی زد و دست های دستبند خورده‌اش رو بالا آورد و خط فکش رو خاروند‌.

-نچ! نشد. پیشنهادت وسوسه انگیز نبود. این دستبند زپرتی و اون سلول تار عنکبوت بسته در شان من نیست افسر مین. ترجیح میدم روی تخت تو و با کمربند تو بسته بشم.

مرد بزرگتر با دو انگشت گوشه چشم هاش رو فشرد و ضربه محکمی به میز فلزی کوبید.

-درست جوابمو بده جانگ!

لب پایینش رو به دندون گرفت و یقه پیراهن مرد رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.

-شاید وقتی دارم ازت سواری میگیرم بین ناله هام، اعترافم رو بشنوی.

زبان یونگی بند اومده بود؛ هوسوک به قدری روش تسلط داشت که حتی با چند تا کلمه هم میتونست برای مدت زیادی تمام بدنش رو خشک و بی حرکت کنه.

پوزخند صدا داری به چهره مبهوت مرد بزرگتر زد و لاله گوشش رو به ارومی بین دندون هاش گرفت، اروم اروم پایین رفت و مارک پر رنگی روی پوست برفگونش به جا گذاشت. سرش رو کمی فاصله داد و با چشم های سرکشش به افسر خیره شد. یونگی نفس بریده‌اش رو بیرون فرستاد و دندون هاش رو به هم سابید و بعد با قدم های بلندی اتاق بازجویی رو ترک کرد.

FLORICIDE | SOPEWhere stories live. Discover now