پارت آخر

595 93 350
                                    

-اومدی ته.
موقعی که تهیونگ در رو باز کرد پدرش گفت و از جاش بلند شد، مادرشون امروز مجبور شده بود برگرده چون یک هفته مرخصیش از تولیدی به پایان رسیده بود.

تهیونگ به بورا نگاهی انداخت و بعد از مکث کوتاهی نگاهِ بی‌روحش رو به پدرش داد، هیچوقت اون مرد رو اینقدر سردرگم و غم‌زده ندیده بود. انگار که بعد از مرگِ پسرش نمیدونست چیکار کنه و به کجا پناه ببره.

-من باید برم بیرون تهیونگ، نخواستم بورا رو تنها بذارم. میسپارمش به تو...
پسرِ مو مشکی سری به نشونه تایید تکون داد و از سر راهش کنار رفت، مرد قبل از اینکه از خونه بیرون بره دستش رو داخل کتش برد و زمزمه کرد:

-راستی... این نامه... برای توعه.
مینسو توی بیمارستان ازش خواسته بود که اون نامه رو به تهیونگ بده ولی توی این یک هفته وضع پسر کوچیکترش اونقدر نامساعد بود که نتونسته بود. تهیونگ بدون مژه بر هم زدنی به نامه توی دستِ پدرش خیره شده بود، نمیدونست که از پسش بر میاد یا نه ولی نفسِ عمیقی کشید و بی‌حرف نامه رو ازش گرفت.

به نامه توی دستش خیره مونده بود که صدای آهِ پر ماتم پدرش و بعد هم صدای بسته شدن در رو شنید. چشمهاش بورا روی تهیونگ بودن که پسر به آرومی روی زمین نشست، تکیه‌اش رو به دیوار داد و علی رغمِ لرزش خفیف دستهاش، در سکوت نامه رو باز کرد.

"بابت همه چیز متاسفم عزیزِ هیونگ، بابتِ همه چیز...
دوست داشتم تکیه گاهت باشم و حمایتت کنم
متاسفم که نتونستم. مراقب خودت باش، کاری که من هیچوقت نتونستم برات انجام بدم..."

خوندن بند اول برای نپیدن قلبش کافی بود، تهیونگ واقعا حس نمی‌کرد که زنده هست. مثل مرده متحرک نشسته بود و نامه برادرِ از دست رفته‌اش رو میخوند.

"واقعا دوست داشتم بورا یادش بمونه که برادرش چقدر می‌پرستیدتش ولی اگه کنار اومدن با نبودنم براش خیلی سخت بود، عیبی نداره که فراموشم کنه."

با خوندنِ این نوشته‌ها بی‌اختیار به بورا نگاه کرد، نمیدونست بزرگ شدن چقدر از دردِ خواهر کوچیکترش کم می‌کنه ولی شبی که فهمیده بود مینسو دیگه نیست از شدتِ گریه و بی‌تابی، تب و لرز کرده و مریض شده بود.

"باعث شدی بتونم قبل از مرگم برای آخرین بار کنارِ بابا باشم... ازت ممنونم. به این فکر کن که دیگه عذاب نمی‌کشم و خوب زندگی کن. این تنها خواسته من از تو هست.

دوستدارِ تو، هیونگت مینسو‌."

چشمهای تهیونگ کم کم داشتن نوشته‌ها رو تار می‌دیدن، بی‌حرف نامه‌ای که دیگه حتی نمِ اشک نمیذاشت چیزی ازش بفهمه رو توی دستش نگه داشته بود.

بی‌خبر از اینکه بورا هم به تختِ مینسو زل زده بود، برادرش حتی اگه مریض بود هم همیشه با نفسهای گرمش و نگاهِ خسته و مهربانش اونجا مینشست و سعی میکرد باهاش حرف بزنه.

Forbidden ✥ Taekook [ Kookv ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang