part 6

164 28 11
                                    

فلیکس درحالی که داشت بستنی وانیلیش رو می‌خورد گفت: نمی‌دونم خب.
جونگین: خب کدوم رنگ رو میخوای؟ سیاه یا سفید؟
فلیکس: کدومش خوبه؟
جیسونگ: اون بستنی تموم نشدددد؟
فلیکس بعد از اینکه بستنی وانیلیش رو خورد گفت: خب... جیسونگی ماله تو کدوم رنگ هست؟
جیسونگ: سیاه.
فلیکس به گوشی جیسونگ مگاخ کرد و گفت: ولی آخه بنفش هست.
جونگین: احمق این قاب گوشی هست که الان برات میگیرم.
فلیکس:سفید.
جیسونگ:چه عجببب.
جونگین: قاب چی میخوای؟
فلیکس:نمیدونم...
جیسونگ: لطفا اون بفنشی که روی طرح گربه هست رو بدین خودشم گربه...چه گوهی خوردم؟
فروشنده با تعجب به اونا خیره بود که جونگین خندید و گفت: منظورش اینه که از کوچیکی شبیه گربه هاست  حتی الانم گربه هست و بعضی وفت ها پیشی یا گربه صدای میزنیم هه هه.
فروشنده اهانی گفت و بعد از حساب کردن گوشی و قابش از فروشگاه خارج شدن و راه راست به خونه جیسونگ رفتن، گوشی رو راه اندازی کردن و گفت: خب الان میریم به قسمت بازار...
حرفش با پاشدن فلیکس و پوشیدن کاپشنش قطع شد.
جونگین: ای هم نوع داری چه میکنی؟
فلیکس: خب گفت بریم بازار حاضر میشم گه بریم بازار.
فلیکس به سمت در رفت و برگشت با جیسونگ و جونگینی که داشتن از خنده زمین رو گاز میگرفتن نگاه کرد پیششون اومد و گفت؛ مگه نمیریم بازار؟
جونگین: هم نوع احمق من منظورش از بازار برنامه داخل گوشی هست.
فلیکس:اهاننن بگین دیگه.
جیسونگ خندیدنش رو تموم کرد و گفت: میخواستم بگم که تو پاشدی رفتی سمت در احمق.
جونگین: خیلی خب بسه بیا بهت آموزش بدیم.
فلیکس وسط جونگین و جیسونگ نشست و اون دوتا صفر تا صد گوشی رو بهش یاد دادن.
جیسونگ: خب اینم شماره من و اینم شماره جونگین هست اسم هامون رو هم سیو کردم حتی به خودمون زنگ زدم که شمارت بیفته به گوشی مل و سیوت کنیم.
جونگین: ذخیرت کردم هم نوع احمق من.
جیسونگ: منم کت بوی کوچولوی من.
فلیکس با هیجان به گوشی خیره بود و رفت به قسمت بازار و شروع کرد به ریختن کلی بازی، جونگین از سرجاش پاشد و گفت: دیره من بهتره برم خونه خودم فردا میبینمتون.
جیسونگ:باشه فردا میبینمت.
جونگین بعد از خداحافظی باهاشون به سمت خونش راه افتاد، جیسونگ به فلیکسی روی زمین عین گربه ها اینور و اونور میشد نگاه کرد و به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن شام برا خودشون شد.
جیسونگ:فلیکس پاستا دوست داری؟
فلیکس:پاستا چیه؟ ولی تو هرچی درست کنی من دوستش دارم.
جیسونگ باشه اس گفت و مشغول درست کردن پاستا شد و فلیکس یکی یکی به بازی هایی که زده بود رفت‌ داخلشون و همشون رو بازی می‌کرد.

جونگین همینجوری که پیاده به خونش می‌رفت یهو یه ماشینی جلوش نگه داشت و با دیدن هیونجین اصلا تعجب نکرد.
هیونجین: برسونمت؟
جونگین پوکر بهش خیره شد و گفت: نه ممنون من آدمایی مثل تورو خوب میشناسم سوارم میکنی میبری یه جای دیگه بدبخت میشم.
هیونجین: دیگه تجاوزگر که نیستم فقط یه پیشنهاد دادم اونم رد کردی‌الان میخوام باهات دوست باشم.
جونگین: ولی من نمیخوام حالا با اجازه تو هم فرو پی دخترایی که باهاشون میخوابی بای بای.
بدون توجه به هیونجین از پیشش دور شد و تو دلش به اون عوضی فحش نثار کرد.

فلیکس بعد از خوردن پاستا بازم بشقابش رو پر کرد که جیسونگ گفت: دل درد میگیری‌
فلیکس: آخه خیلی خوشمزه هست.
جیسونگ خندید و بهش خیره شد و گفت: یه سوال ذهنم رو مشغول کرده.
فلیکس: چیه؟
جیسونگ: شما چجوری تبدیل انسان یا همون آدمیزاد میشین؟
فلیکس درحالی که پاستاش رو می‌خورد گفت: خب این یه رازه که نمیتونم بگم ولی این رو بهت بگم اگه ما گربه ها عشق حقیقمون رو از بین آدمیزاد ها یا همونی که تو میگی پیدا کنیم طلسممون شکسته میشه و برای همیشه انسان میمونیم ولی اگه نه اون طرف مارو دوست نداشته باشه یا بهمون خیانت کنه یا ولمون کنه باعث میشه ما بمیریم.
جیسونگ:طلسم؟
فلیکس:اوهوم.
جیسونگ:این چجور طلسمی هست؟
فلیکس:اگه دقت کنی یه گردنبند توی گردن من و جونگین هست و که شبیه الماس هست اون رو به ما گربه ها بستن و تا عشث حقیقیمون رو پیدا نکنیم این گردنبند از گردن ما بیرون نمیاد یعنی قفل شده.
جیسونگ تازه متوجه گردنبند فلیکس شده بود حتی اینم تو گردن جونگین دیده بود.
جیسونگ:یه سوال دیگه.
فلیکس پاستا رو تموم کرد و گفت: هرچی میخوای بپرس.
جیسونگ: تو خوانواده نداری؟
فلیکس کمی سکوت کرد و بعد گفت:خب راستش...یادم نمیاد... واقعا میگم نمیدونم اهل کجا و کی هستم... ولی خیلی دلم میخواد بدونم هرچقدر به مغزم فشار میارم یادم نمیاد از وقتی چشماش رو باز کردم پیش اون پیرزنه بدجنس بودم.
با یادآوردن صورت پیر زن و کارهایی که میکرد گریش گرفت جیسونگ به سمتش رفت و بغلش کرد و گفت: خیلی خب آرون هیچی نیست...گذشته دیگه من پیشتم.
فلیکس هم جیسونگ رو متقابلا بغل کرد و بعد جدا شد و گفت: من خوبم واقعا میگم.
جیسونگ به سرجاش برگشت و گفت: خب... یه سوال دیگه.
فلیکس:بپرس.
جیسونگ: واقعا یادت نمیاد؟ یعنی منظورم اینم جزوه طلسم نباشه؟ یا اول آدم نبودین و بعد تبدیلتون کرده به گربه و بعد حافظتون رو گرفته که هروقت طلسمتون بشکنه به یاد بیارین؟
فلیکس: نمیدونم... واقعا نمیدونم...تنها چیز اینه که باید هویتمون رو مخفی نگه داریم و ففط به کسایی که مثل تو قابل اعتماد هستن بگیم.
جیسونگ:اوه... دلت میخوای طلسمت بکشنه؟
فلیکس: کدوم گربه نمیخواد؟ گربه بودن هم دردسرهای خودش رو داره... ولش کن پاستات واقعا عالی بود یه بارم باید درست کنیا.
جیسونگ خندید و گفت: حتما.
فلیکس:بریم بخوابیم؟ خستم.
جیسونگ: تو برو من اینجا رو جمع و جور کنم و بیام.
بعد از اینکه همه جارو مرتب کرد به اتاقش رفت و توی تختش کنار فلیکس دراز کشید موهای فلیکس رو به اونور زد و دستش رو گرفت و گفت: من ازت محافظت میکنم گربه کوچولو... میتونی روی من حساب بری‌هیچوقت تنهات نمیزارم همونطوری که تو من رو از تنهایی در آوردی.
جیسونگ بوسه ای به سر فلیکس خوابیده زد و چشماش رو بست.

جونگین توی کتابخونه مدرسه نشسته بود و داشت کتاب میخوند که...
هیونجین: چی داری میخونی؟
جونگین نفسی کشید و گفت: چرا باید هرجا برم تو هم بیای؟
هیونجین کنارش نشست و دستش رو به گردنش انداخت و گفت: شاید ممکنه ازت خوشم اونده باشه.
جونگین دست هیونجین رو از گردنش برداشت و گفت: ولی‌من از جنابعالی متنفرم.
هیونجین: کاماننن.
جونگین پاشد که بره هیونجینم به دنبالش رفت جونگین توی دلش گفت" خدایا خودت به من گربه صبر بده که این رو تکه پاره نکنم"
هیونجین: هی جونگین.
جونگین: چیههه؟
هیونجین: امروز بیکاری؟
جونگین: نخیر امروز برنامه دارم حالا گمشو.
با عصبانیت از هیونجین دور شد و عینکش رو هم بالا داد و گفت: عوضی لاشی.
Vote and comment ♥️

My little cat boy 🩵🤍Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang