part 2

385 56 2
                                    

در راه تهیونگ حتی برای نفس کشیدن هم دهانش را باز نمیکرد و بر روی گوشه ای از صندلی بر خود پیچیده بود و بی صدا اشک میریخت جیمین که میدید دوستش با هزار زحمت سعی میکند ذره ذره شکستن وجودش را از او پنهان کند ، ولی تمام تلاش هایش با لرزیدن شانه هایش در هنگام گریه کردن پوچ می شد . او پژمرده شدن دوست و همبازی دوران کودکی خود را به خوبی احساس میکرد ولی افسوس که کمکی از دستش ساخته نبود و این آزارش میداد . فضای خفقان آوری در ماشین ایجاد شده بود هیچ کدام باهم صحبتی نمیکردند ولی با خود چرا ، جیمین زیر لب ، خود و تمامی جد و آباد و خاندان و طایفه دیوید را به باد فحش بسته بود ولی ذره ای از عصبانیتش کم نمیکرد بلکه بلعکس با هر فحشی که نثار خود و خانواده دیوید میکرد عصبانیتش بیشتر میشد دستش هایش را محکم تر بر روی فرمون ماشین چفت میکرد و با سرعتی سریعتر رانندگی میکرد از آن طرف تهیونگ حتی زیر لب هم به دیوید حرفی نثار نمیکرد تنها ، صحنه ای که دیده بود را با خود مرور میکرد و بیشتر در خود فرو میرفت که چرا دیوید باید به اون خیانت میکرد ؟! مگر چه چیزی کم داشت که باعث شد یک ماه مانده به عروسیشان بهش خیانت کند ؟! دیوید که گفته بود کاملا گی است پس چرا باید با یک دختر همخواب میشد ؟! چه کمبودی از آن دختر داشت که او اکنون در آغوش نامزدش و خود الان در شکست فرو رفته بود ؟! ... و هزاران سوال بی پاسخ که ذهنش را احاطه کرده بودند و اجازه عقلانی فکر کردن را از او گرفته بودند . جیمین برای فرار از آن فضای نفس گیر آهنگی باز کرد تا شاید حال تهیونگ بهتر شود ولی با هق عمیقری که تهیونگ زد به آهنگ توجه کرد و تازه متوجه شد که چه چیزی باز کرده خود را لعنت کرد و خیلی سریع آهنگ را خاموش کرد ولی دیگر دیر شده بود آن موزیک کاملا در ذهن تهیونگ فرو رفته بود و با هر بار خواندن آن بیشتر خاطراتش به ذهنش هجوم می آورد و اورا عذاب میداد
( افتاد تو تله ...تله
اون که توشی عشق نی رابطه نی هچله
مچلت کردن تهشم میبینه که پسره هوله )
جیمین دیگر تحمل نکرد و بالاخره اولین سخن در راه را به زبانش آورد
جیمین : ( فاک تهیونگ این شکلی نمیشه هی با یاد آوری اون بیشتر گریه کنی و اون چشمای خوشگلتو سره اون عوضی هیز به فاک بدی من نمیذارم امروز میریم بار هر چقدر بخوایی میخوریم تا زمانی که اون اوزگل به طور کامل فراموش کنی اصلا خدا رو چه دیدی شاید خودم یکی بهترشو برات تور کردم دیگه هم اینقدر گریه نکن )
تهیونگ بدون پاسخ دادن تنها سری تکان داد ولی همان هم برای جیمین کافی بود پس با گرفتن تاییدیه تهیونگ خیلی سریع دور زد و مسیر ماشین را عوض کرد و به سرعت به طرف یکی از معروفترین بار های شهر راه افتاد .

هر گلس مشروبی که بارمن می آورد بدون فکر کردن به عواقبش بالا میدادند کاملا مست شده بودند و دیوید که سهل است دیگر خود را هم به سختی به یاد می آوردند با آخرین پیکی که خوردند تهیونگ تلو تلو خوران از روی صندلی بلند شد و با صدایی بلند به جیمین گفت
تهیونگ : ( امروز روزه منه اصلا کی به اون دیوید احمق اهمیت میده بره هر چقدر میخواد هرزه هاشو بکنه دیگه واسم مهم نیست مهم اینه که من بالاخره ازش راحت شدم دیگه میتونم منم با هر کی که میخوام باشم و هر کار که میخوام انجام بدم یسسسسس )
جیمین : ( تهیونگ همینه ولش کن اون احمقو امشب هیچکسی مزاحممون نمیشه بیا بریم صد برابرشو سره اون دیوید احمق بیارم )
و نیشخندی زد تهیونگ هم که از نظر جیمین بدش نیامده بود آن را تایید کرد و با نیشخندی که تازه بر روی صورتش شکل گرفته بود ادامه داد
تهیونگ : ( اون هیچ وقت نمیذاشت توی بار میون اینهمه آدم برقصم بیا میخوام عین اون زنا روی اون میله ها برقصم )
و بعد بدون حتی شنیدن تاییدیه جیمین دستش را گرفت و به سمت جمعیت عرق کرده ای که برخی در هم میلولیدن و برخی هم بدون توجه به زمان و مکان تنها میرقصیدن کشید و ناغافل از چشمانی که از هر سوی بار از همان ورود اولشان بر رویشان کلید شده بود شروع به رقصیدن کردند . تهیونگ با هر ریتم آهنگ نوع رقصش بر روی میله تغییر میداد کمرش را قوس میداد باسنش را به میله فشار میداد و آن را بالا تا پایین طی میکرد پاهایش را در دو طرف میله قرار میداد و فارغ از دنیا فقط میرقصید ولی خوبیش این بود که تنها نبود جیمین هم به اندازه ی او سگ مست بود و بر روی سکو با میله ی دیگری خودنمایی میکرد .
نزدیک به یک ساعتی بود که در حال رقص بودند تا اینکه دو جفت مرد از هر دو طرف زیر بغل هایشان را گرفتند و آنهارا از روی سکو پایین آوردند تازه که دقت میکردند هیچکس توی بار نمانده بود و تنها مردان سیاه پوشی بودند که از هر طرف آن دو نفر را احاطه کرده بودند مغزشان تازه فهمید که باید بترسد ولی کمی دیر بود یکی از مردان آرام از آن حلقه بیرون آمد و در حالی که تهیونگ را از دستان افرادش بیرون میکشید اورا به آغوش خود منتقل کرد و همزمان سرش را بین گردن سفید و باریک تهیونگ فرو کرد و با دم عمیقی که از بوی گردن تهیونگ گرفته با صدایی دو رگه دم گوشی تهیونگ شروع به صحبت کرد
ناشناس : ( خیلی دیر کردی ملکه ... )
تهیونگ که گیج شده بود خواست سرش را بالا بیاورد ولی سیاهی تنها چیزی بود که نصیبش شد و بدن شل شده اش در آغوش مرد افتاد . مرد ناشناس در حالی که تهیونگ را بر روی دستانش بلند  میکرد رو به افرادش کرد و گفت
ناشناس : ( بالاخره امروز فرا رسید باید ملکه رو برگردونیم به جایی که بهش تعلق داره هر چه سریعتر حاضر بشین باید از این دنیا بدون اینکه آثاری ازمون به جا بمونه محو بشیم )
همگی با صدای بلند بله پادشاهی گفتند ولی یکی از میان جمعیت پرسید
( عالیجناب با این امگا باید چه کار کنیم ؟ )
ولی قبل از اینکه پادشاه به او جوابی بدهد فرمانده کنارش سریعتر عمل کرد و گفت
( اون رو هم باید همراه با خودتون بیارید )
پادشاه به فرمانده نگاهی انداخت و نیشخندی زد بالاخره پس از ۳۵ سال دوران آنها نیز شروع شده بود

☆☆☆☆☆☆☆☆
خسته گشتم این یکی زیاد بود .... :)

bull sheet destinyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang