*زاویه دید آیوان*هرگز تصور نمیکردم که زندگیم بعد از مرگ مادر عزیزم، زیر و رو بشه. دریاچهی اشکهایی که هر روز میریزم باعث شده داغون بشم. وقتی میدیدم مادرم چطور هر روز با خواهرم که توی شکمش بود دست و پنجه نرم میکرد باعث میشد قلبم به هزاران تیکه تقسیم بشه. واقعا میخوام به مادرم کمک کنم تا دردش رو از حمل یه بچهی کوچیک توی شکمش کم کنم. ولی من فقط یه بچهی فسقلیام که هیچ کاری از دستش برنمیاد. هیچ کاری نمیتونم بکنم بجز اینکه یه گوشه بشینم و پریشونی و بیقراریش رو تماشا کنم. من بارها به مادرم گفتم تا اجازه بده کمکش کنم اما اون بهم گفت نیازی نیست کاری انجام بدم، چون خودش میتونه به تنهایی از پس دردش بربیاد.
یک روز مادرم با ناراحتی درحال نوازش کردن شکمش بود. همون موقع بود که دیدم چیزی شبیه به آب از بین پاهای مامانم پایین ریخت. وقتی دیدمش فهمیدم چه رنگیه چون معلمم توی مدرسه این رنگ رو بهمون یاد داده بود. چیزی که از بین پاهای مادرم میریخت، قرمز بود. این یعنی آب نبود. وقتی اون مایع قرمز رنگ رو دیدم وحشت کردم و گیج شدم.. اون چی بود؟! چرا داره از مادرم بیرون میریزه؟ اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم چون اولین بار بود که چنین چیزی میدیدم. حسابی ترسیده بودم و به ذهنم رسید که احتمالا چیز خیلی بدیه.
مامانم چشماش رو بست اما مایع قرمز رنگ همچنان جاری بود. اون روز تمام تلاشم رو کردم تا بیدارش کنم ولی مامانم بیدار نشد. همونجا دراز کشیده بود درحالی که من سعی میکردم بیدارش کنم. بعد از مدت زمان کوتاهی، ضعیف لای پلکهاش رو باز کرد و بهم گفت هرچه سریعتر با پدرم تماس بگیرم، که این کارم کردم، پشت سرهمشمارهی پدرم رو گرفتم ولی اون به هیچکدوم از تماسهای من جواب نداد و باعث شد دلم بخواد بلند بلند گریه کنم؛ ولی این کارو نکردم. بجاش دست به دعا شدم تا پدرم جواب تماس رو بده.
همون موقع دیدم که یک نفر از ماشینی پیاده شد و این خیالم رو راحت کرد. مادربزرگم بود. اون درحالی که به مادرم نگاه میکرد و از ترس به خودش میلرزید، به داخل هجوم آورد. ولی چیزی نگفت، فقط منو با عجله بغل کرد. من میتونستم حس کنم که مادربزرگ داره از ترس میلرزه و فهمیدم که مشکل جدی برای مامانم پیش اومده. از دیدن همهی اون صحنهها هیستریکی شده بودم. گریه نکردم؛ فقط صبر کردم چون میدونستم مامانم فقط خوابیده و بزودی چشمهاش رو باز میکنه. ولی بعد پدرم با عجله وارد خونه شد و اسم مامانم رو با گریه فریاد زد. همونجا بود که فهمیدم مامانم قرار نیست دیگه بیدار بشه، و این دوباره قلبم رو شکوند.
پدرم مادرم رو بلند کرد و ما همگی به بیمارستان رفتیم. با مادربزرگم روی صندلی نشستیم، میتونستم بشنوم که بقیه دربارهی مادرم و بچهی توی شکمش صحبت میکنن. به سکوت ادامه دادم و فقط گفتگوهای اونها رو گوش دادم. توی دلم آرزو میکردم مامانم هرچه سریعتر حالش بهتر بشه و بیدار بشه؛ چون باور داشتم اون فقط خوابیده.
YOU ARE READING
My Sister's Husband
Romanceژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق سنت و رسم خونوادشون و برخلاف میلش با ییبو ازدواج کنه! ꩜Writer: pricelessjew22 ꩜𝗧𝗿𝗮𝗻𝘀𝗹𝗮𝘁𝗼𝗿 : Mornick,Narges ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 :Romance,Ang...