شب اخر: تا اخر بمان

143 14 13
                                    

شب آخر: تا آخر بمان
پنجم تیرماه هزار و چهارصد و سه
بیست و پنجم جولای دو هزار و بیست و چهار
استودیوی شماره یازده صدا و سیمای جمهوری اسلامی – تهران، ایران
(پاره‌ای از حوادث این روز با اتفاقات مناظره‌های قبلی جهت پیشروی بهتر داستان تلفیق شده‌اند. بقیه اتفاقات بر اساس واقعیت نوشته شده‌اند)
****
علیرضا زاکانی کلافه بود. ابوالفضل (از بچه‌های خوب شهرداری که بعد از هر مناظره براش مورد پیدا می‌کرد و سری قبلی بعد از شب آخر مناظرات براش همتی پرنسس و شهیدجمهور آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی کیتن رو جور کرده بود) توی تایم استراحت بهش زنگ زده بود:
- قربان، برای امشب نتونستم موردی که می‌خواستید رو پیدا کنم. می‌دونم درخواست یک دکتر قلب تبریزی با ته لهجه ترکی که ته ریش زشتی داشته باشه و چشماش روشن باشه کردید، ولی اینا مشخصات آقای مسعود پزشکیان-
- خفه شو ابوالفضل! حرف دهنت رو بفهم! دفعه آخری که با رقیب انتخاباتیم خوابیدم یادت نیست چه افتضاحی به بار اومد؟ به حرمت شهیدجمهور شدنش بهت چیزی نمی‌گم...
- معذرت می‌خوام قربان. دوباره می‌گردم. شوهرتون گفتند که امشب خونه نمیان. مثل این‌که دخترشون دوباره باردار هستند و می‌خوان درمورد کالکشن جدید ال‌سی‌وایکیکی از پدر نظر بگیرند.
زاکانی بدون این‌که چیزی بگه قطع کرد. از اون طرف استدیو به قالیباف که داشت عین مست‌ها می‌خندید و لیوان آبش رو سر می‌کشید نگاه کرد. رفتار این چند وقت اخیرش عجیب شده بود. از این حرکات گرفته، تا صحبت درمورد مردها و شوهرشون و هوس‌های نصفه شبی‌اش، یعنی چه بلایی سر محمد باقر عزیزش اومده بود؟
****
مسعود پزشکیان همون‌طور که پشت سر هم حین صحبت‌هاش توی مناظره آیه و حدیث بلغور می‌کرد، داشت از شدت نیاز به کیر می‌لرزید. مدت‌ها بود که دستش به خایه‌های آقا توی بیت رهبری نرسیده بود و الان مجبور بود فقط خودش رو با وایبراتور سرگرم نگه داره. مسعود نمی‌تونست موقعیت کنونیش رو خیلی ادامه بده. اون باید رئیس‌جمهور می‌شد تا بتونه به گلچینی از بهترین کیرهای نظام دسترسی پیدا کنه. سمت ریاست جمهوری سمت مهمی بود، چون کاندیدای منتخب این اجازه رو داشت که چهارسال تمام به بهترین شکل ممکن خادم نظام باشه و بیش از پیش مردم رو بگا بده. اما کاندیداهای پوششی‌ای مثل زاکانی که این سمت مقدس و الهی رو جدی نمی‌گرفتند اعصابش رو خورد می‌کردند. بقیه کاندیداها عددی نبودند. البته‌، جلیلی سابقه کون‌دادن قوی‌ای به نظام داشت و مسعود می‌ترسید که جلیلی در مقابل پروردگار عالم سیدالمسلمین حضرت آیت‌الله آقا امام خامنه‌ای عزیزش پرولپس گنده‌تری از اون داشته باشه. اما الان وقت فکر کردن به این حرف‌ها نبود. باید تا جای ممکن حواس مردم رو پرت می‌کرد و برای خودش رأی می‌خرید تا دستش به کیرهای نظام مقدس جمهوری اسلامی برسه. نوبت به صحبت پورمحمدی رسید:
- ... به اون چیزی که می‌خواستیم دسترسی پیدا نکردیم. خب کییییییر...
حس شعف سرتاسر وجود مسعود رو فرا گرفت. درست شنیده بود؟ آخوند کناریش داشت درمورد کیر صحبت می‌کرد؟ سرش رو چرخوند و ناگهان نگاهش در نگاه علیرضا زاکانی قفل شد. چشم‌های نیازمندش با زبون بی‌زبونی می‌خواستن از علیرضا بپرسند که آیا اون هم همینو شنیده؟ پورمحمدی حرفش رو اصلاح کرد. اما نگاه علیرضا و مسعود از روی هم برداشته نشد.
****
پزشکیان شروع به صحبت کرد و از همون لحظه اول با پرداختن به حجاب‌بان‌ها توجه همه رو روی زاکانی متمرکز کرد. علیرضا قرمز شده بود. یعنی نگاهی که لحظه‌ای پیش با هم رد و بدل کردند معنی خاصی داشت؟ آوازه کون دادن مسعود پزشکیان به سردار سلیمانی قبلا به گوشش رسیده بود، اما همه خادمین نظام چند دست به سردار قبل از شهادتشون سرویس داده بودند. یادش اومد که شهید امیرعبداللهیان هر روز صبح بجای نماز صبح یک دست با ماکت سردار به نیت همه شهدای مقاومت خودارضایی می‌کرد. باید به ابوالفضل می‌گفت که یک ماکت برای اون هم بگیره. اگه می‌تونست ماکت شهید امیرعبداللهیان رو از همسر شهید قرض بگیره که بوی آب شهید هر روز صبح به مشامش بخوره که چه بهتر.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Last night: always? Always.Where stories live. Discover now