تهیونگ با چهره ای بهت زده نگاهش رو از مقابلش گرفت و توجه اش را به فردی که به او پوزخند حرص درآری میزد داد ، نگاهش با نگاه مرد ناشناس که همانند اشراف زادگان لباس پوشیده بود و از هر گوشه ی آن نشان های افتخار آویزان بود تلاقی پیدا کرد و انگار که بدنش به جنب و جوش افتاده و از درونش صدای زوزه ای شنیده شد که باعث شد تهیونگ بیشتر در بهت فرو برود و از خودش بیش از گروگان گیرش بترسد چه بلایی سرش آمده بود ؟! این صدا دیگر چه بود که تولید کرده بود ؟! چه اتفاق فاکی ای داشت برایش رخ میداد که انگار همگان غیر از خودش از آن آگاه بودند ؟! فرد ناشناس که با صدای تولیدی تهیونگ پوزخندش عمیقتر شده بود با صدایی رسا خطاب به افراد درون اتاق اعلام کرد
ناشناس : ( مرا با ملکه تنها بگذارید )
ولی مردم انگار که نیرویی جلویشان را گرفته ، از انجام دستور امتناع کردند و همچنان پایبند به دستور تهیونگ در سر جاهایشان باقی ماندند مرد که انگار انتظارش را داشته اینبار تکخنده ی دندانی ای زد که صدایش توجه تهیونگ را معطوف خود کرد . گروگان گیر اینبار با همان لبخندی که از آثار خنده اش باقی مانده بود با صدایی دورگه و بسیار رعب آور با دیگر اعلام کرد
ناشناس : ( تنهایمان بگذارید )
با این تفاوت که اینبار چنان تاثیری بر روی تهیونگ گذاشت که برای خود تهیونگ هم تعجب برانگیز بود ، انگار که شیفته ی آن صدای ترسناک با آن رایحه ی خون پخش شده در اتاق شده بود چقدر رایحه ی عجیبی بود دگر چه کسی ادکلن خون میزد ؟! اصلا کدام شرکتی چنین ادکلنی را تولید میکرد ؟! با خالی شدن اتاق و تنها ماندن با آن فرد از افکارش دست کشید و هواسش را به مرد داد ، با لحن شکاکی پرسید
تهیونگ : ( تو کی هستی ؟! چرا منو دزدیدی ؟! )
فرد با دیدن لحن صحبت تهیونگ با خودش و آن صورت شکاکش نچ نچی کرد و با صدایی کلفت و بم که انگار حالت معمولی صدایش بود ولی همان هم بیش از حد جذاب و سکس بود پاسخ داد
ناشناس : ( اولا که اسمم جونکوکه تو میتونی آلفا صدام کنی رز و دوما اصلا از لحن صحبتت با آلفات خوشم نیومد امگا )
تهیونگ که با حرف های مرد بیشتر گیج شده بود گمان کرد که فرد دیوانه است وگرنه حرف هایش توجیه دیگری نداشتند . دستانش را زیر بغلش زد و در حالی که یکی از ابروهایش را بالا میداد با صدایی که درش آثار خنده دیده میشد گفت
تهیونگ : ( چی میگی دیوونه شدی ؟! اینجا کجاست که منو آوردی ؟! برم گردون ، بزار برم قصد ندارم با یه دیوونه یه جا بمونم )
جونکوک که انگار حرفهای تهیونگ به مزاجش خوش نیامده بود رایحه بیشتری از خود آزاد کرد و به تهیونگ نزدیکتر شد . با هر قدمی که به سمت تهیونگ بر می داشت او یک قدم عقبتر می رفت تا اینکه به تخت رسید و جای فراری برایش باقی نماند ، پایش به لبه تخت خواب گرفتار شد و موجب شد محکم بر روی تشک آن فرود بی آید . جونکوک در حالی که با هر قدمی که به سمت تهیونگ بر می داشت چشمانش مدام بین رنگهای سیاه و قرمز تغییر پیدا می کردند به تخت نزدیک شد و سپس بر روی تهیونگ خیمه زد و اینبار با صدایی دورگه که انگار مخلوطی از صدای خودش با فرد دیگری بود سخت گفت
جونکوک : ( گفتم که خوشم نمیاد اینطوری با آلفات صحبت کنی امگا )
VOUS LISEZ
bull sheet destiny
Loup-garou*bull sheet destiny * قسمتی از داستان : با دم عمیقی که از بوی گردن تهیونگ گرفته با صدایی دو رگه دم گوش تهیونگ شروع به صحبت کرد ناشناس : ( خیلی دیر کردی ملکه ... ) تهیونگ که گیج شده بود خواست سرش را بالا بیاورد ولی سیاهی تنها چیزی بود که نصیبش شد و ب...