اهورا با دیدن فروشگاهی بزرگ که کمی آنطرف تر بود لبخندی میزنه، دست آناهیتا رو میگیره و همانطور که اون رو دنبال خودش میکشه میگه:
_بیا بریم اینجا، فکر کنم لباساش خفن باشه.آناهیتا با ذوق به فروشگاه روبروش نگاه میکنه و داخل میشه.
با دیدن بخش لباس های زنانه، با هیجان دستش رو از حصار دست سرد اهورا آزاد میکنه و خودش رو به دست لباس هایی که هرکدوم به نوعی براش جذاب بودن میسپاره.اهورا با دیدن ذوق کودکانه آناهیتا لبخند رضایتمندی میزنه و میخواد به دنبال آناهیتا وارد فروشگاه بشه که آفر محکم دستش رو میگیره.
برعکس اهورا،دستان آفر گرم بود، آنقدر گرم که دست سرد اهورا از حرارت اون دست قدرتمند گز گز خفیفی رو احساس میکرد!_ یکبار دیگه دستش بگیری عواقبش پای خودته!
آفر با فکی قفل شده حرفش رو تو صورت اهورا میکوبه و اهورا خیره به چشم های پسر با پوزخند ابرویی بالا میده:
_حسودیت میشه نمیتونی جای من باشی و دستش بگیری؟آفر با حرص یقه اهورا رو تو مشتش میگیره، از اینکه اون پسر اینقدر بهش نزدیک بود که میتونست نقطه ضعف هاش رو بفهمه متنفر بود :
_آره.... رو مخمه بهش دست میزنی.صادقانه اعتراف میکنه و پوزخند اهورا تبدیل به لبخندی کامل روی لب هاش میشه:
_درست حدس زدم، دوستش داری.اون پسر بازهم احساسات آفر رو فهمیده بود!
_آره دوستش دارم.
بار دیگه احساسش رو جلوی اون پسر اعتراف میکنه و اهورا لبخندش بزرگتر میشه،
لب هاش برای گفتن حرفی از هم فاصله میگیرن که با صدای متعجب آناهیتا هردو به سمت دختر برمیگردن:
_شماها اونجا دارید چیکار میکنید!؟آفر زودتر از اهورا از شوک در میاد، لبخند ژکوندی میزنه و لباس اهورا رو ول میکنه و دستی به یقه کمی چروک شدش میکشه:
_هیچی، یچیزی رو لباسش بود خواستم تمیزش کنم.آناهیتا که مطمئن بود اونها باز هم دعواشون شده بود، بیخیال سری تکان میده و همانطور که سمت اتاق پرو میره میگه:
_من میرم چندتا لباسی که انتخاب کردم بپوشم، شما هم بیاید نظر بدید.اهورا و آفر پشت سر آناهیتا به راه میافتن و هردو روی لاوِست روبروی اتاق پرو مینشینن، اهورا از سکوت بوجود اومده استفاده میکنه و به آرومی به حرف میاد:
_منم دوستش دارم.آفر با اعتراف غیر منتظره اهورا، سرش رو سمت پسری که با فاصله کنارش نشسته بود، برمیگردونه و نگاهی به نیم رخش میاندازه که اهورا لبخند کمرنگی میزنه و ادامه میده:
_اما دلم میخواد خودش من انتخاب کنه.... پس تمام تلاشت بکن، من رقیب آسونی نیستم برات!آفر پوزخند عصبی میزنه و رو از اهورا میگیره.
بی اختیار با پاش روی زمین ضرب میگیره،
رقابتی وجود نداره وقتی آناهیتا هیچ علاقهای بهش نداره!
شاید هم این بهترین تصمیم بود،بودن آناهیتا با کسی که آسیبی بهش نمیزنه...
رابطه اون و آناهيتا تنها یک خیال شیرینه که اگر به واقعیت تبدیل بشه جز آسیب دیدن آناهیتا نتیجه دیگهای نداره...
پس چه بهتر که دست از این احساس خودخواهانه برداره و بذاره آناهیتا در کنار کسی باشه که حداقل میتونه بدون نگرانی دست هاش رو بگیره!
با این فکر رگه های قرمز تو چشم هاش مشهود تر میشن و ضرب پاش روی زمین سریع تر.
حتی نمیتونست به این موضوع فکر هم بکنه و افکار متناقضش داشتن دیوونش میکردن.
چرا فقط مثل همیشه نمیتونست قلب سرکشش رو مهار کنه و تصمیم عاقلانه رو بگیره؟
با باز شدن در اتاق،خشم چشم هاش به یکباره جاشون رو به تحسین میدن و ضرب پاش آروم میگیره.
اون دختر.... یک اثر هنری بود!
و آفر چطور میتونست قلبی رو که شیفته این اثر هنری بی نقص شده شماتت بکنه؟
آناهیتا دامنِ کوتاهِ مشکی رنگش رو در دستش میگیره و چرخی میزنه:
_نظرتون چیه؟
أنت تقرأ
با همه تضاد ها دوستت دارم
خيال (فانتازيا)درسته بهت آسیب میزنم، درسته بهم آسیب میزنی، درسته لمس کردنت،در آغوش کشیدنت،گرفتن دست هات و بوسیدن لب هات برام ممنوعه اما من باز هم دوست داشتنت رو انتخاب میکنم، حتی اگر عشقم بهت اشتباه باشه ، به این احساس شک نمیکنم. دوستت دارم همینجوری از دور دوستت...