part 51🥀

288 63 15
                                    

عینک آفتابیش رو روی موهاش گذاشت و به ماشین تکیه زد. چشم‌هاش بین جمعیت درحال ورود و خروج از فرودگاه میچرخیدن و به دنبال چهره‌ای آشنا میگشت. سر چرخوند و نگاهش رو از روی دو ماشین مشکی رنگ که چند مرد غول پیکر اطرافشون ایستاده بودن رد کرد. یونگی از قبل بهش اطلاع داده بود که برای محافظت اونهارو اسکورت خواهند کرد.
حتی با اصرار هم نتونسته بود تهیونگ رو راضی کنه که توی ویلا بمونه تا خودش با اسکورت مخصوص به ویلا بره.
بعد از روزها دوری، تهیونگ به سمت فرودگاه پرواز کرده بود و ترجیح میداد برای رفع این دلتنگی که حتی از نظر خودش عجیب و اغراق آمیز بنظر میرسید به استقبال یونگی بره.
با دیدن پسر توی کت و شلوار مشکی خوش دوخت، درحالی که جذابیت خیره کننده‌ای داشت، لبش به لبخندی باز شد. محکم به سمت تهیونگ قدم برمیداشت.
قدمی جلو گذاشت و با رسیدن یونگی، اون رو مردونه و نرم توی آغوش گرفت. با نوازش شدن دست پسر پشت کمرش، پلک‌های تهیونگ روی هم افتادن و از عطرش دمی از دلتنگی گرفت:«خوش اومدی»
یونگی با مکث عقب کشید و از پشت عینک آفتابی چشم‌های پر از تمنا و دلتنگیش رو از سر تا پای تهیونگ گذروند:«خوشحالم میبینمت»
تهیونگ سری تکون داد و حین گفتن:«بهتره بریم» روی صندلی راننده جا گرفت.
با نشستن یونگی و بسته شدن در، روی صندلی به سمت تهیونگ چرخید و خیره نگاهش کرد. پسر قبل از روشن کردن ماشین لبخندی زد و درمقابل نگاه خیره یونگی پرسید:«چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟»
یونگی سر جلو برد و مشکوک گفت:«بیا جلو یچیزی روی پیشونیته!»
تهیونگ با تعجب صورتش رو جلو کشید و درمقابل صورت یونگی قرار گرفت:«چیه؟»
نگاه پسر از چشم‌های تهیونگ روی لب‌هاش سر خورد و بی‌مکث به تمنای قلبش پاسخ مثبت داد و لب روی لب‌های تهیونگ گذاشت. دستش پشت گردن پسر قرار گرفت و با باز شدن لب‌های تهیونگ با ولع بیشتری اون رو بوسید.
با احساس کم آوردن نفس هردو بی‌میل از هم جدا شدن و پیشونی به پیشونی همدیگه گذاشتن.
یونگی زمزمه کرد:«خدای من... حتی باورش برام سخته که اینطوری تشنه لبات بودم...»
تهیونگ دست بالا آورد و روی گونه ملتهب پسر گذاشت:«دلم برات تنگ شده بود...»
یونگی سر جلو برد، بوسه عمیق دیگه‌ای روی لبهای پسر گذاشت و حین عقب کشیدن زمزمه کرد:«احساس من توی این چند روز فراتر از دلتنگی بود عزیزم... شبیه ماهی بودم که بیرون از آب افتاده، داره جون میده و تقلا میکنه تا دوباره به آب برسه»
«الان به آب رسیدی؟»
«الان به زندگی رسیدم... به عمر دوباره‌ام...»
«باور کنم؟»
گره محوی بین ابروهای یونگی افتاد:«معلومه که باید باور کنی... وسط آشفته بازار لندن، اینهمه راه تا اینجا نیومدم که به حرفم شک داشته باشی!»
با لبخند انگشت اشاره‌اش رو بین ابروهای پسر گذاشت و به نرمی بالا کشید تا اخمش رو باز کنه:«شوخی کردم... واقعا خوشحالم که اینجایی... اینو از ته قلبم میگم...»
یونگی با مکث نگاهش رو از لبهای پسر جدا کرد و به پشتی صندلی چسبید. دستی به پیشونیش کشید، چشم‌هاش رو از شیشه ماشین به بیرون دوخت و گفت:«حرکت کن عزیزم... اگه به این دلبری کردن ادامه بدی، مجبور میشیم چند ساعتی رو توی ماشین بمونیم...»
تهیونگ قهقهه زد و ماشین رو به راه انداخت. خوشحال بود و حسی از سرخوشی زیر پوستش میدوید. باید این رو عشق تعبیر میکرد یا هنوز برای چنین احساس عمیقی زود بود؟!

Antidote (2)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang