« رازِ خیانتِ گذشته »
« _ چیشده که اینجا اومدی محافظ اوه؟
سهون که هنوز به خاطر خاطرات جدیدش گیج بود، بی توجه صداش زد:
_ یسونگ...
_ تا وقتی که یاد نگرفتی منو با اسم واقعیم صدا بزنی، باهات حرفی ندارم بزنم!
لحن جدیِ یسونگ، باعث شد سهون با فشردنِ پلک هاش روی هم نفس عمیقی بکشه و با حرص غرید:
_ کیم جونگ اون!
یسونگ با لبخندی روی لب هاش، با فنجان های چایِ تو دستش، سمتش چرخید و گفت:
_ حالا میشه گفت داری کم کم با آداب حرف زدن آشنا میشی!
_ تو میتونی گذشته رو ببینی؟
بی توجه بهش پرسید... اینبار حوصله ی سر و کله زدن باهاش رو نداشت! یسونگ با حالتِ متفکری، لب هاش رو جمع کرد و گفت:
_ من سال ها خودم رو آزار دادم و به خاطر درس هام تمرینات سختی رو گذروندم تا بتونم آینده رو پیش بینی کنم... درست هم باید پیش بینی کنم! اما گذشته؟ خیلی کارِ سختیه... نمیشه راحت بهش دست پیدا کرد!!!
سهون با حالت متفکری اخم هاش رو درهم کشید و لب زد:
_ ولی تو که... تقریباً همه ی گذشته ی سیاره رو میدونی...
_ فقط گذشته ی خودم رو! آره... ولی همین هم سالها طول کشید سهون... قدرتِ موهبت من، فهمیدنِ زبانِ گیاهان و حیواناته!!! هیچ حیوانی توی سیاره ی ما پیدا نمیشه ولی کل سیاره به خاطر پوشش گیاهیش راحت تر میتونه نفس بکشه... سالها طول کشید تا بتونم با تک تکِ گیاهان صحبت کنم و گذشته ی خودم رو بفهمم...
بی توجه به پر حرفی هاش، خودش رو جلو کشید و با تکیه ی هر دو آرنجش به زانوهاش، گفت:
_ یادآوریِ گذشته یک موهبته... من همزمان میتونم از نیروی موهبتِ خودم که نگه داشتنِ زمانه استفاده کنم و خاطراتی هم از گذشته به یاد بیارم!
یسونگ برای لحظه ای مات بهش خیره موند و با نفس عمیقی که کشید، پلک هاش رو روی هم گذاشت با آرامش پرسید:
_ منظورت دقیقاً چه گذشته ایه؟
_ نمیدونم... فقط میتونم حس کنم که اون خاطرات هیچ ربطی به این سیاره و زندگیِ درونش نداره... من کاملاً خودم رو کنارِ مردمانِ متفاوتی میبینم!
یسونگ با حالت متفکری چشم هاش رو ریز کرد و با کج کردنِ سرش، چند تار از موهای صورتی و بلندش که تا روی شونه اش میرسید، توی صورتش ریخت... باز به همون آرومی قبلش زمزمه کرد:
_ تو چیکار کردی سهون؟!!!
با سری که به طرفین تکون داد دهان باز کرد حرفی بزنه که یسونگ با گرفتنِ دستش، مانع شد... سهون با فشردنِ لب هاش روی هم سعی کرد آرامشِ خودش رو حفظ کنه و خیره به اون آدمِ عجیب رو به روش و چشم های بسته اش موند که با پایین انداختنِ سرش، موهاش جلوی صورتش رو پوشونده بودن! یسونگ با اخم های درهمی، سرش رو بلند کرد، چند بار به این طرف و آن طرف تکون داد و با نفس گرفته ای بعد از رها کردنِ ناگهانیِ دست سهون، چشم هاش رو باز کرد... عقب رفت و با حالتی آروم اما وحشت زده گفت:
YOU ARE READING
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfiction🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...