« علتِ خاکستری های درونِ احساس »
_ سعی کن با همه ی روحت حسش کنی...
پچ پچِ آرومِ برونِت توی اون تاریکی اکو شد و آمبرا با نفس عمیقی که کشید، ناخواسته با شدت گرفتنِ ضربانِ قلبش خاکستری های وجودش پررنگ تر شد! انگار که میتونست صدای هزاران نفس کشیدن رو بشنوه... وَ حضورِ هزاران قلبی که عشق داشت، درک کنه... لبخندی روی لب هاش نقش بست و زمزمه کرد:
_ دارم حسشون میکنم.
_ میتونی ببینیشون؟
نگاهِ آمبرا چرخید و خیره به اشباح رقصانی که فاصله ی زیادی باهاش داشتن، طوری که مثل نقطه های سفید به نظر میرسیدن، سری به نشونه ی تایید تکون داد... برونِت با لبخند پشت سرش قرار گرفت و آروم پرسید:
_ خب چرا نمیری از نزدیک ببینیشون؟!
_ میتونم؟؟؟
آمبرا بهت زده پرسید و برونِت در حالیکه با خنده هولش میداد، بلند گفت:
_ تو الهه محافظشونی احمق!!!
آمبرا با حالتِ بهت زده اش چند قدمی جلو پرت شد و با هیبتی که کاملاً خاکستریِ تیره بود، نگاهی به پشت سرش انداخت... برونِت با حرکتِ دست، تشویقش کرد تا جلوتر بره و با چرخیدنش دست هاش رو پشت سر گره کرد؛ سرِ جاش تابی خورد و با روی هم گذاشتنِ پلک هاش، به سیاره ی عروس و آغوشِ بچه هاش برگشت... آمبرا با نفسی حبس شده، نگاهش رو اطرف چرخوند و انگار که همه ی دانسته های قبلیش رو مرور میکرد و چیزهایی که خونده بود به یاد می آورد، با خودش زمزمه کرد:
_ معبدِ ستارگان عمیق ترین مکانِ هستی تو دلِ قدیمی ترین ستاره ی بدنیا اومده است...
+ نباید اینجوری باشی!
آمبرا وحشت زده از جا پرید و خیره به شبحی که با لبخند کنارش قرار گرفته بود، دستی روی قلبش گذاشت و با صدای بلند و دو رگه ای پرسید:
_ چی؟!؟
+ نباید اینجوری انقدر ناشی باشی!!!
آمبرا که وحشتش بیشتر شده بود و همه ی خاکستری بودن هاش در مرز تاریکِ سیاهی قرار داشت، چرخید تا با دیدنِ برونِت کمی احساس امنیت کنه ولی جای خالیش تهِ قلبش رو خالی کرد... هر چی بیشتر نگاهش رو اطرافِ اون تاریکی چرخوند، انگار که بیشتر در اعماقِ تاریکی هایی دایره مانندِ چرخان غرق بشه بیشتر تنهایی بهش چیره میشد... با نفسی گرفته لب گزید و خیره به شبح رو به روش با همون حالت بهت زده و ترسیده اش زمزمه کرد:
_ تو... کی هستی؟
شبح شونه ای بالا انداخت و با حالتِ معلقی که داشت، پرواز کنان چرخی دورش زد و موزیانه پرسید:
_ خودت کی هستی؟!
با ترس و حالتی زمزمه مانند که انگار داشت صداش از تهِ چاه میومد جواب داد:
VOCÊ ESTÁ LENDO
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfic🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...