14•جز تو‌چیزی مهم نیست•

193 46 4
                                    

یونگی گیج نگاهش کرد محکمتر از یقه ی جین گرفت و کشید بالاتر«چرا داری چرت و پرت میگی؟؟؟ فکر کردی نمیدونم چون جیمین فهمید همه ی اینا زیر سر توئه خواستی از شرش خلاص بشی؟؟»

جين دست یونگی رو که روی یقه اش بود گرفت و فشردش «اونم یکی از آدمهای همون عوضی هاس فکر میکنی چرا یهویی سر و
کله اش پیداش شد؟؟ چرا یهویی انقدر بهت نزدیک شد؟؟ سرکارت توی خونه ات و در نهايت وسط قلبت... اونا تو رو هدف قرار دادن
چون تو کارشون دخالت کردی چون مانعشون شدی چون میخواستی
از بین ببریشون میدونی تا الان چند نفر رو سر به نیست کردن؟؟»

یونگی که یک کلام از حرفهاش رو باور نمیکرد پوزخندی زد «فکر
کردی بعد این خیانت بزرگی که کردی حرفاتو باور میکنم؟»

ایندفعه جین هم از یقه اش گرفت و داد زد «یاااا یکم چشماتو باز کن و ببین اطرافت چی میگذره من جون تو رو نجات دادم!!اون پسر عوضی قصد کشتن تو ...-»

قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل بزنه مشتی توی صورتش فرود اومد «درست حرف بزن اون کسی بود که مانع افتادنم
از پشت بوم شد بخوام منطقی فکر کنم اون کسی که من رو تا پای مرگ کشوند تو بودی و کسی که نجاتم داد جيمين بود!»

جین عصبی خندید و گوشه ی پاره شده لبش رو لمس کرد «من تو رو به زور هیپنوتیزم نکرده بودم تو خودت داوطلب شدی و گفتی که هر طور شده میخوای کمکم کنی! نکنه... پشیمون شدی؟»

یونگی ازش فاصله گرفت و سرتکون
داد «از همون اولش هم اشتباه کردم نباید پیشنهادت رو قبول میکردم!! به خاطر پیدا کردن یه قاتل لعنتى زيادى حريص شده بودم. از الان به بعد من و تو راهمون جداست!!»
اینو گفته به سمت در رفت اما قبل از اینکه بتونه خارج بشه حرف جين باعث شد از حرکت بایسته «به همین راحتی دست کشیدی؟یا از رو به رو شدن با حقیقت میترسی؟؟»

آروم به سمتش برگشت و چشم تو چشم شدن «جیمین.. پسر خوبی نیست!!»

سر به زیر وارد خونه شد بعد در آوردن کفشاش سرش رو بلند کرد.

جیمین روی کاناپه رو به روی در منتظر نشسته بود.
حرف هایی که جین بهش زده بود توی گوشش میپیچید اما سعی کرد بهش اهمیتی نده لبخند تصنعی زد «یاااا چرا تو تاریکی نشستی؟؟ مثل آدم چراغ ها رو روشن کن خب!!»

اینو گفته چراغ پذیرایی روشن کرد جیمین در حالی که سعی میکرد با یونگی چشم تو چشم نشه از جاش بلند شد «حالا که اومدی من میرم!» به دنبال این حرف به سمت در حرکت کرد اما درست جلوی در یونگی از بازوش گرفت «کجا؟»

از تن صدا و لحن حرف زدنش
کاملا معلوم بود که چقدر عصبی و جدی «باید برگردم»

یونگی یک تای ابروش رو بالا داد و به نیم رخ پسرمونارنجی خیره شد «فکر کردی من این اجازه رو بهت میدم؟؟تو اجاره ی یک سال اینجا رو پرداخت کردی پس تا یک سال باید اینجا بمونی !»

🍊Tangerine head || yoonmin✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora