با طلوع خورشید یونگی از خواب بیدار شد و به آرومی دستش رو از زیر سر تهیونگ بیرون کشید. بوسه کوتاهی روی پیشونی پسر گذاشت و اتاق رو ترک کرد. شب قبل تا مرز یکی شدن رفته بودن اما با تردیدی که توی رفتار تهیونگ مشخص بود یونگی عقب کشید و ترجیح داد که این اتفاق رو برای زمانی بگذاره که پسر هم با تمام قلبش این رو بخواد.
از لمس پاهای برهنهاش کف سرامیکهای خونه لرزی به تنش نشست. سیگاری آتیش زد و از بین دودی که بیرون فرستاد خیره دریاچه شد. گوشهای از بالکن ایستاده و غرق افکارش بود. با احساس حضور شخصی سر چرخوند و جونگکوک رو دید که بیصدا کنارش ایستاد.
بامکث نگاهش رو از پسر گرفت و بعد از کام عمیق دیگهای که از سیگارش گرفت پرسید:«بیداری؟»
«آره... یهو از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد»
«اوضاع با جیمین چطور میگذره؟»
«مگه میشه جیمین باشه و بد بگذره؟ این پسر به طرز شگفتانگیزی زاده شده تا آرامش بده... گاهی وقتا نصف شب که از خواب میپرم و حس میکنم قلبم میخواد سینهامو بشکافه، حتی دیدن ریتم منظم نفس کشیدنش توی بغلم آب میشه رو آتیش وجودم!»
«آدمایی که بار سختی کل زندگی روی دوششون بوده و هیچوقت پناهی نداشتن، به راحتی میتونن پناه بقیه باشن... چون این حفره خالی رو توی زندگی خودشون احساس میکنن و میدونن چه حس بدی داره وقتی همیشه سر تا پا اضطراب بودی و نبوده کسی که با خط نگاهش آرومت کنه...»
«آره... منم در حقش کوتاهی کردم... حالا میخوام جبران کنم نه بخاطر اینکه بار عذاب وجدان روی شونهام باشه... فقط چون فهمیدم زندگیم بدون اون معنایی نداره...»
یونگی حین بیرون فرستادن دود سیگار لبخند محوی زد و پرسید:«عاشقشی؟»
جونگکوک دم عمیقی از سردی هوا، مخلوط با بوی تلخ کاپتان بلک گرفت، درحالی که چهره به خنده نشسته جیمین جلوی مردمکهای بیقرارش زنده شد، با لبخند جواب داد:«عاشق؟ فکر میکنم این واژه نتونه تمام احساسم بهش رو بیان کنه... میتونم جون بدم برای خط شدن چشماش وقتی میخنده... شاید باورش سخت باشه اما برای نفس کشیدن کنارش حاضرم زندگیمو فدا کنم...»
یونگی سیگارش رو داخل زیرسیگاری کریستال لبه حفاظ بالکن خاموش کرد و پاکت سیگار رو جلوی جونگکوک گرفت:«میکشی؟»
جونگکوک با احترام رد کرد چون خودش رو از به لب گذاشتن هر سیگاری که طعم قهوه لبهاش رو عوض کنه منع کرده بود. باید طعم قهوه میداد چون موردعلاقه دُردانه مومشکیش بود.
یونگی سیگار دیگهای آتیش زد که جونگکوک محتاطانه پرسید:«رابطه تو با تهیونگ توی چه وضعیتیه؟»
«سردرگمه... تمام تلاشش رو برای پنهان کردنش میکنه اما من آدم تیزبینی هستم... راستش گاهی به خودم شک میکنم... شایدم مشکل از منه... آدمی که هزاران نفر و میتونه مدیریت کنه اما از پس رابطه عاشقانهاش برنمیاد و نمیتونه این حس اعتماد رو به پارتنرش بده به چه درد میخوره؟»
«بهش زمان بده... بالاخره با خودش کنار میاد... تهیونگ بیشتر از احساسش، از عقلش استفاده میکنه... پس امیدوارم طوری این مسیر و بچینی که علاوه بر احساسش، عقلش هم با تو موافقت کنه»
با صدای جیمین که پا به بالکن گذشت هردو سر به سمتش چرخوندن:«مزاحم جلسهاتون که نشدم آقایون؟» گفت و از پشت تن به تن جونگکوک نزدیک کرد. دستهاش رو دور کمر پسر قفل کرد، رو به سمت یونگی گونهاش رو بین دو کتف ورزیده پسر چسبوند و عطر فوقالعادش رو به ریه کشید.
«بیدار شدی بیبی؟» جونگکوک پرسید و دستهاش رو روی دستهای گرم جیمین گذاشت.
«آره... بیدار شدم دیدم نیستی... نگران شدم...»
یونگی حین بیرون فرستادن دود سیگار نگاه از اون دو نفر گرفت:«برای رابطتون خوشحالم... و اگه بخوام رو راست باشم کمی حسادت میکنم...»
جیمین دلجویانه گفت:«فقط همه چیز و بسپر به زمان... تو نمیتونی با جریان آب رودخونه مقابله کنی فقط میتونی خودت و بسپاری به آب... پس صبوری کن مین یونگی...»
«صبورم... خیلی هم صبور! اما درمقابل این پسر انگار یه آدم دیگهام... تو بهتر از هرکسی اینو میدونی جیمین» یونگی گفت و با سر به جونگکوک اشاره کرد.
«منم یه شبه به این آرامش نرسیدم خودتم میدونی... بابت هر لحظهاش تکهای از جونم کنده شد و بغض خفه کردم... یه روزایی غم به استخونم گیر میکرد و حتی توانِ ادامه دادن نداشتم... اما درنهایت به این آرامش نسبی رسیدم... ولی خب هیچ کس از آینده خبر نداره»
جونگکوک انگشت به حالت نوازش روی ساعد جیمین کشید و یونگی بیحرف نگاه از جیمین گرفت. مردمکهای سیاهش درد داشت و خستگی! نگاهش نگاه یک مرد عاشق بود. مرد عاشقی که انگار مسیر سختی رو در پیش داره.
DU LIEST GERADE
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...