52

887 285 318
                                    

The Hands

52

هنوز بیست‌وسه

- چه بامزه می‌گی چانیول! یه بار دیگه بگو می‌خوام وسطش لب‌هات رو بوس کنم.

بکهیون ساکت شد. ذهنش هم همین‌طور. یک بار؟ حاضر بود هزار بار دیگه اسم چانیول رو به زبون بیاره. براش هم کافی بود اگر حتی فقط یک بار بوسیده بشه.

اول ناراحت بود، بعد عصبی شد و حالا نمی‌دونست چه واکنشی نشون بده؛ چون کارگردان پارک زیادی بامزه بود. شاید باید هدایت دیکتاتورانه‌ی مرد بزرگ‌تر توی مکالمه‌شون رو می‌پذیرفت. حداقل این‌شکلی به‌شکل قابل‌توجهی رضایت‌بخش‌تر بود. به‌جای اینکه دوباره مرد روبروش رو با اسم کوچیک صدا کنه با لحنی که بیشتر شبیه به همیشه‌ش بود گفت: ببخشید سفارش من یه کارگردان بداخلاق بود، شما رو با این دو متر زبون به جا نمیارم. لطفا دوست‌پسرم رو برگردونید.

چانیول منتظر دوباره صدا‌شدن اسمش نموند و جلو رفت و قبل از اینکه بپرسه: «دوست نداری؟» لب‌های پسرکش رو کوتاه بوسید.

نفس بکهیون حین بوسه‌ی کوتاهشون حبس شد و نفس عمیقی که بعدش کشید، بیشتر از قبل ذهنش رو آروم کرد. این بار توی صداش لبخند سرزنده‌ای هم شنیده می‌شد: دوست ندارم؟ عاشقشم! فکرکردن به اینکه من تنها کسی‌ام که این حرف‌ها رو از دهنتون می‌شنوم باعث می‌شه یادم بره ازتون یه سوال جدی پرسیدم.

ذهنش خالی بود، ولی هنوز یه جواب می‌خواست. با جسارت بیشتر از قبل گفت: ولی... ازت یه سوال جدی پرسیدم. باید بدونم که باید منتظر چی باشم.

چانیول تلاش خودش رو کرده بود. شاید باید فقط جوابی که بکهیون می‌خواست رو بهش می‌داد. همون‌طور که آغوشش رو محکم‌تر از قبل می‌کرد گفت: نه بکهیون. اگر بابات بگه باهات کات کنم باهات کات نمی‌کنم. ولی بابات قرار نیست بهم بگه باهات کات کنم؛ قراره من رو بکشه!

بکهیون بلند و بانمک زیر خنده زد. هم حرف‌های کارگردان پارک زیادی بامزه به‌نظر می‌رسید و هم انگشت‌هاش داشت جایی روی پهلوهاش شیطنت می‌کرد. چانیول کار خودش رو خوب بلد بود. بهش جواب خوبی نداده بود ولی حداقل حالا دیگه پر از تشویش نبود.

اغواگرانه و شاکی گفت: استاااد!

چانیول هم سریع و گرم جوابش رو داد: بله؟

این شاید بهترین راهی بود که الان به ذهنش می‌رسید و بکهیون کسی نبود که چیزهایی که به ذهنش می‌رسید رو به زبون نیاره پس پرسید: میاید مهاجرت کنیم؟

ابروهای مرد بزرگ‌تر بالا پرید: کجا بریم؟

بکهیون توی جاش نشست. از دورشدن دست کارگردان از کمرش راضی نبود؛ ولی این‌طوری حرف‌هاش منطقی‌تر به‌نظر می‌رسید: یه جایی که دست بابام بهمون نرسه. یعنی مثلا وقتی فهمیدیم که فهمید کجاییم تا بخواد بهمون برسه بتونیم فرار کنیم بریم یه‌ جای دیگه.

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Jul 15 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

The Hands🎬Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin