𝒯𝓌ℴ

86 18 18
                                    

فردا صبح هم مثل همیشه گذشت.
زندگی او به نظر بقیه خسته کننده بود.
اینکه هرروز طبق برنامه پیش بروی واقعا عزم و اراده ی قوی می‌خواست.
تهیونگ هرگز قید برنامه هایش را نمی زد.
تا یکی از گزینه های برنامه را انجام ندهد یا کسی برنامه ی روزانه ی او را به هم بزند که خیلی هم خشمگین می‌شود، صبح او شب نخواهد شد.
طبق معمول ساعت '9:30 صبح به محل کارش رسید.
دوباره مثل دیروز بومی را جلوی خودش قرار داد و شروع کرد به نقاشی کشیدن.
اینبار میوه هایی که در ظرفی جاخوش کرده بودند را می‌کشید.
دیگران به خوبی میدانستند که تهیونگ تا ساعت 10 نقاشی می‌کشد بخاطر همین جرئت نمی‌کردند تا این ساعت پا به مغازه اش بگذارند.
تهیونگ هم با توجه به اعتمادی که به بقیه داشت در مغازه اش را باز می‌ گذاشت و می‌دانست که دیگران او را می‌شناسند.
اما وقتی داشت با تمام احساساتش نقاشی می‌کشید کسی مزاحمش شد!
کل اهالی شهر می‌دانستند که این موقع نباید داخل دنج او بشوند اما یک نفر داخل شد!
تهیونگ بدون اینکه سرش را بالا بیاورد همانجا با خودش عهد بست که همیشه در دنجش را ببندد.
همینطور عهد بست که بعد از تمام شدن نقاشی اش با آن مزاحم جر و بحث مفصلی راه بیندازد.
مزاحم که از گوشه ی چشم هم نمیشد او را تشخیص و شناسایی کرد روی صندلی مورد علاقه ی تهیونگ نشست. صندلی ای که تهیونگ همیشه روی آن می‌نشست و کتاب می‌خواند و خیلی روی آن حساس بود.
اما تهیونگ فعلا ترجیح داد آرام باشد و به نقاشی اش ادامه دهد.
آن مزاحم که تهیونگ از گوشه ی چشمش فهمیده بود کت کرم رنگی پوشیده صدای زنانه ای از خودش در آورد.
انگار خمیازه کشید.
آن دختر دو متر آنورتر کنار تهیونگ بود و او واقعا اعصابش به هم ریخته بود.
دختر ناگهان دستش را محکم به میز کوباند و چندین جعبه ی رنگ روغن روی زمین ریخت.
بالاخره کاسه ی صبر تهیونگ لبریز شد و با غرش خشمناک برگشت و سر دختر مزاحم فریاد زد.
این فریاد گوش خراش به مدت ۲ ثانیه به طول انجامید.
و سپس تهیونگ ساکت شد و نفس نفس زد و به دختر نگاه کرد.
ناگهان...قفل آن دختر شد.
همان دختر مو قهوه ای بود.
چشم های کشیده و مشکی اش عمق تعجب را نشان می‌داد.
بینی کوچکش و لب های پر و سرخش با صورت گرد و گونه های برآمده با صورت گندمی اش...
تمام چیزی بود که تهیونگ میدید یا در حال نگاه کردن بود.
دنج آبی ، غرق در سکوت بود.
دختر همچنان ساکت بود و سنگ چشم هایش مثل تیله ای در مرداب نیلوفری می‌درخشید.
دختر دهان باز کرد و لب هایش را ازهم فاصله داد.
نفسی تازه کرد و بی مقدمه گفت : تو...یک بیشعوری...
تهیونگ قبل از اینکه تحلیل کند دختر مقابلش چه گفته درگیر صدای مخملی او شد.
این صدا...ذهنش را خدشه دار کرده بود و تهیونگ دچار تشویش شد.
هرگز چنین صدایی را به عمرش نشنیده بود.
صدایش طوری بود که انگار کل دنج با یکباره لرزید.
احساس تشنج کرد. کم کم تمام بدنش یخ کرد.
دختر دوباره با صدای سنگینش گفت : تو...یک بیشعوری...
بیشتر سردش شد ولی وقتی فهمید که آن دختر به او فحش داده دوباره داغ شد و جلوی او رفت و دستش را روی میز کوباند و داد زد :
پدرت بی‌شعور است!
دختر سکوت کرد و به بیشعورِ روبه رویش خیره شد.
سپس در حالی که خمیازه می‌کشید گفت : تو پدر من را میشناسی که به او می‌گویی بی‌شعور؟
تهیونگ پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت : متوجه نیستی؟! تو به من فحش دادی و من هم به تو فحش دادم!
دختر سرش را تکان داد و گفت : پس انتقام گرفتی... راستی! با مشتری هایت اینطور رفتار میکنی؟!
تهیونگ با کلافگی گفت : اصلا تو کی هستی؟!
دختر با افتخار ایستاد و سرش را بالا گرفت و گفت : کیم جنی.
جنی! که اینطور!
تهیونگ دوباره پوزخند زد و گفت : خب که چی؟! الان اینجا از جان من چه میخواهی؟ کل شهر می‌دانند که تا ساعت 10 صبح نباید مزاحم من شوند و تو وارد خط قرمز من شدی! اینکه روی صندلی مورد علاقه ی من نشستی که هیچ! تازه سر و صدا هم میکنی و نمی‌توانی یکجا بند بنشینی!
آنوقت طلبکار هم هستی؟!
جنی چشم های روباه مانندش را بست و ناگهان خندید.
بلند بلند میخندید و تهیونگ دلش می‌خواست او را با صندلی انگیزاسیون* شکنجه کند.
حتی دنج هم از خنده ی های جنی به لرزه در آمده بود.
تهیونگ طاقتش طاق شد و چانه ی جنی را محکم گرفت.
جنی خندیدن را متوقف کرد و چشم های تیزش را باز کرد و گفت :
اگر قرار باشد همه چیز در دنیا به نفع عقاید تو پیش برود و همه چیز حق با تو باشد ، چیزی از زندگی یاد نمیگیری و می‌توانم بگویم که بی‌شعور نامیده میشوی!
تهیونگ می‌خواست بخندد اما در چهره ی جنی جدیت موج میزد.
و این باعث شد گاردش را کمی پایین بیاورد و چانه ی دخترک رها شود.
تهیونگ گفت : از کدام شهر آمده ای؟ به نظر می آید اصلا من را نمیشناسی!
جنی ناخن هایش را وارسی کرد و گفت : نمی‌دانم زادگاهم کجاست. من مثل جهانگرد کوچ میکنم.
تهیونگ او را ابله خطاب کرد و انتظار داشت کار به دعوا کشیده شود اما جنی فقط سکوت کرد و به تهیونگ خیره شد.
هردو در فاصله ی کمی ایستاده بودند اما متوجه نبودند.
گرچه جنی هوشیارتر از تهیونگ بود و با زیرکی فاصله شان را کم کرد و چون قد کوتاه بود ناچار بود گردنش را به عقب ببرد تا به چشمهای وحشی مرد قدبلند روبه رویش نگاه کند.
سپس با لحن تمسخر آمیزی گفت : واهمه داری از اینکه طعم تلخ چون شکلات تلخ 67٪ که باز هم شیرینی در آن موج می‌زند را بچشی؟
تهیونگ آهی کشید و گفت : شکلات؟!
بخاطر فاصله کمشان نفس نفس زد و ادامه داد : من عاشق طعم های تلخ هستم!
جنی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت : منظورم از طعم تلخ شکلات ، شکست است.
می‌ترسی روزی در زندگی ات شکست بخوری؟
راستی! نظرت در مورد اسپرسو یا قهوه تلخ چیست؟
تهیونگ زهرخندی زد و گفت : شیرین زبانی نکن کودن! من چیزی به اسم شکست نمیبینم! من همیشه موفق بوده ام!
جنی با ناامیدی گفت : حیف شد! بوی شکست را می‌شنوم! پس تو به زودی به کام شکست می روی و سراغ من را خواهی گرفت!
تهیونگ به سختی می‌توانست حرف های او را درک کند. باورش نمیشد غریبه ای با او چنین حرف ها را بزند.
کم کم شعله ی خشمش روشن تر میشد.
جنی ادامه داد : فردا در کافه تریا میبینمت...به صرف هات چاکلت با طرح خرس!
و بعد قبل از اینکه تهیونگ مانند دیگی جوشان منفجر شود از آنجا بیرون رفت.
تهیونگ دست هایش را مشت کرد و به جلویش ، جایی که جنی بود ، مشت زد.
اما دستش به درد آمد.
چون محکم به دیوار زده بود.
کمی بعد خون از آن چکه کرد.
فحش بلندی سر داد و نعره زد.
نفسش را با عصبانیت بیرون داد و تمام وسایلش را جمع کرد و ازآنجا بیرون آمد.
به میل خودش آنجا را تعطیل کرده بود و برایش مهم نبود که نوجوانی الان دلش مبخواست یکی از نقاشی های تهیونگ را بخرد.
تصمیم گرفت قدم بزند.
به مقصدی نامشخص...
احساس می‌کرد حس سلطه طلبی اش خدشه دار شده.
ناگهان حس ترس به او هجوم برد.
می‌ترسید آن دختر فرستاده ای از خدا باشد و واقعا او در زندگی اش برای اولین بار احساس شکست کند.
در این صورت نابود می‌شود و به کام مرگ کشیده می‌شود.
همینطور به آغوش تمسخر دیگران برمی‌گردد.
پدرش از بچگی او را طوری تربیت کرده بود که فوق العاده درون ریز شده بود. هیچ چیزی از برنامه های خودش را به دیگران نمیگفت و با دیگران زیاد صحبت نمی‌کرد که مبادا کسی وارد زندگی اش شود.
همچنین او بی احساس و منطقی پرورش شده بود و طوری به بار آمده بود که موقع انجام کارها همه ی نتایج و احتمالات را بررسی کند و مدام موضوع کلی را تجزیه و تحلیل کند و همچنین منظم و بی انعطاف بزرگ شده‌ بود.
بخاطر همین هیچوقت رنگ شکست را ندیده و همگان فکر میکنند که او هرگز نمیبازد.
اما حالا...هم احساس خشم داشت هم غم و هم ترس...
پاهایش خسته شدند.
موقعیتش را درک کرد و دید که در پارک ایستاده است.
نیکمتی یافت و نشست.
نسیم ملایم صورتش را نوازش میداد و موهای لختش آهسته مثل موج دریا تکان می‌خورد.
سعی کرد جنی را فراموش کند‌.
تا حدودی موفق شد. آن هم با خواندن همان کتاب ۳۰۰ صفحه ای که هنوز ۵۰ صفحه اش را خوانده بود.
چند دقیقه گذشت و هوا سرد تر و سوزناک تر شد و این باعث شد دست های زخمی تهیونگ بسوزد.
او به زخم هایش عادت کرده بود.
بارها زخمی شده بود.
هم از لحظه جسم و هم از لحاظ روانی...
ولی هرگز خود را شکست خورده نشان نمی‌داد.
حالا یادش آمد که بارها شکست خورده بود اما خودش را قوی نشان داده بود.
پس محکم با خودش گفت : پس من خیلی قدرتمندم! من در اصل هرگز شکست نخوردم!
بلند شد تا به خانه اش برود.
حالا خوشحال بود و می‌خواست این موضوع را به جنی دغل باز بگوید.
از اینکه جواب را یافته بود ، آن هم چه جواب قانع کننده ای ، راضی و خرسند بود‌.
مدام با خود می‌گفت: حالا به جنی می‌گویم که آدم خاصی بیش نیست! ای وای! چرا همان لحظه این را به او نگفتم؟! احمق!
در بین راه به چشم های آن دختر فکر کرد. به نظرش مثل کلاغ بود‌.
به دستش نگاه کرد و با خودش گفت : من قدرت بدنی زیادی دارم اما جنی قدرت بازو هم ندارد. چرا من او را کتک نمیزنم؟ چرا می ایستم و به حرف هایش گوش میکنم؟
به خانه که رسید مادر با تعجب از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : تهیونگ! چه شد که سریع آمدی؟
تهیونگ دستش را روی پیشانی خودش کشید و گفت : اخیرا احساس میکنم مریض شده ام.
مادر با نگرانی صورت پسرش را در دستهایش گرفت و به پیشانی اش دست کشید تا ببیند تب دارد یا نه‌.
در کمال ناباوری تب کرده بود ؛ تهیونگ فقط کمی خسته بود ولی فکر نمی‌کرد که بیمار شده باشد.
به رختخوابش رفت تا استراحت کند.
مادرش هم برای او سوپی گرم آماده کرد‌‌.
سپس در حالی که کنار پسرش که در حال خوردن سوپ بود و روی تخت نشسته بود گفت : برادرت به زودی از ارتش برمی‌گردد. پدرت الان رفته برای او شیرینی بخرد. وای خدا! من خیلی خوشحالم! ته یان من! دلم واقعا برایش تنگ شده!
تهیونگ از برادرش متنفر بود. وقتی تهیونگ ۶ ساله بود با پسری مواجه شد که چشمهایش بسته بود و اخم کرده بود.
سپس به آن بچه که همان ته یان بود و تازه به دنیا آمده بود گفت : تو پیر و چروکی!
کل اعضای فامیل خندیدند.
تهیونگ که به او برخورده بود فحشی رکیک نثار برادرش کرد و همگان از تعجب ساکت شدند و هیچ نگفتند.
با بیخیالی گفت : اوه! خوشحالم! تولد ۱۹ سالگی اش فرداست؟ چقدر خوب! یادم بیندازد امروز بروم و برایش کادو بخرم!
مادر اخمی کرد و گفت : تهیونگ! تو داری مسخره میکنی؟!
آه از نهادش خارج شد و گفت : گفتم که من از او خوشم نمی آید. ولی به هر حال سعی میکنم با او کنار بیایم.
مادر با افسوس پوفی کشید.
گفت : ولی باز هم او برادرت است!
تهیونگ سوپ را خورد و ظرف خالی را دست مادرش داد و دور لبش را پاک و گفت : به ته یان بگویید که : ارتش رفتی؟ ارتش نرفتی؟ عاشق شدی؟ عاشق نشدی؟ دختری؟ پسری؟ درس خواندی؟ درس نخواندی؟ نژاد پرست هستی؟ نژاد پرست نیستی؟ پوستت برنزه است؟ برنزه نیست؟ و ... هیچکدام برایم مهم نیستند. اگر با من خوب باشی من تمام وجودت را مهم میدانم!
مادر نمی‌توانست این خود خواهی فرزندش را سرزنش کند ، چون پدر همین را می‌خواست.
بنابراین فقط گفت : باشه.
ولی این حرف های تهیونگ را هیچوقت به ته یان نمیگفت! هیچوقت!
چون ته یان هم پسر لجوج و فوق العاده مجادله گر بود و سر هر چیزی بحث و جدل راه می انداخت.
اصلا دلش نمی‌خواست نبرد خونین دو پسرش را ببیند.
آنها مدتی سکوت کردند سپس تهیونگ مدتی حرف زد ولی هیچ حرفی در مورد جنی نزد.
سپس مادر بلند شد و از اتاق بیرون رفت تا پسرش کمی استراحت کند.

*صندلی انگیزاسیون : نوعی صندلی شکنجه که تمام قسمت آن با میخ پر شده و برای اعتراف گیری در زمان قدیم به کار میرفت.🗿
‌ ‌‌‌
‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⋆❝ ــــﮩﮩـــ٨ـﮩـ۸ـﮩـ𝟎𝟎:𝟎𝟎ــ٨ﮩ٨ﮩﮩـــ ➖⃟🖤••‌

پارت دوم تقدیم نگاه هاتون🌙
نظراتتون رو بگید. خوشتون اومد یا نه؟
ووت هم فراموش نشه♡
راستی بگید دوست دارید کدوم شخص از زندگیتون رو با صندلی انگیزاسیون شکنجه کنید؟!😂
خودم : کسی که بهش توجه میکنم اما بی لیاقتی خودش رو نشون میده و از دست من بخاطر بی توجهی ام بهش گله میکنه در حالی که من کلی بهش توجه کردم :/

سـ؋ـر در جانِ لَحظـہ ها؛Where stories live. Discover now