my half brother

598 75 1
                                    

part3

و همون روز بود که با تهیونگ اشنا شدم وقتی که تو فرودگاه چشمای اشکیمو دید بغلم کردو گفت

_درسته نمیشناسمت اما درکت میکنم.. و میدونم همچی درست میشه فقط بسپارش به زمان..

و از همون موقع به بعد شد که منو ته پیشرفت کردیم و شدیم بهترین دوستای هم اونجا بود که رفتیم امریکا
و بعد به خونه عموی ته رفتیم اما عموی ته خیلی وقت بود اونجا زندگی نمیکرد و میخواست خونرو
اجاره بده اما وقتی فهمید منو ته میخایم بیایم امریکا برای ادامه تحصیل پس تصمیم گرفت خونرو به ما بده

بعد از اون منو ته به دانشگاهی که نزدیک خونه بود رفتیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم سراغ کار و در کنار درس کار کنیم.. چند جا رفتیم اما بخاطر دانشجو بودنمون و نداشتن مدرک قبولمون نکردن موقعی که دیگه خیلی نا امید شدیم همون موقع ته گفت که بریم پیش عموش حتما اون میتونه برامون یه کاری انجام بده و بعد عموی ته مارو به دوستش معرفی کرد

و بعد تو شرکت طراحی m. j شروع به کار کردیم از اون روز به بعد با تلاش های فراوان منو ته تونستیم یه ماشین بگیریم و نوبتی ازش استفاده کنیم..

(پایان فلش بک)

_بقدری تو افکارم گم شده بودم که نفهمیدم نیم ساعته تو ماشین نشستم و به یه نقطه زل زدم

همون موقع چند تقه به شیشه ماشین خورد چون شیشه ماشین دودی بود زیاد قیافه طرف پیدا نبود مخصوصا با عینکی که زده بود شیشرو دادم پایین.. که همون موقع با ته روبرو شدم

_چطوری جیم.. منتظر من بودی نه
و بدون اینکه بزاره حرفی بزنم سوار ماشین شد
_مگه ساعت کاریت نیم ساعت پیش تموم نشده بود پس چرا هنوز اینجایی
_سلام
_باشه بابا فهمیدم با ادبی حالا جواب سوال منو بده.. یهو قیافش شیطون شد و چشماشو ریز کردو گفت
نکنه منتظر کسی بودی پارک جیمین؟

kookmin (my half brother) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora