my half brother

450 47 0
                                    

part8

ویو جیمین

_بله رئیس مین اتفاقی افتاده... من ساعت ده میومدم شرکت نکنه باید امروز
_جیمیننن
_اوه.. ببخشید رئیس.. چیشده این ساعت به من زنگ زدین..

_جیمین یه لحظه زبون به دهن بگیری و بزاری حرفمو بزنم میفهمی باهات چیکار دارم .. یه موقعیتی پیش اومده که باید یه طراحی لگو تو کره برای یه شرکت معروف بزنیم و من گفتم کی بهتر از تو فقط باید بریم اونجا البته بقیشو برات تو شرکت میگم  پس همین الان زود راه بیوفت و بدون اینکه بزارع حرفی بزنم گوشیو قطع کرد

_جیم.. موچی.. جیمین الووو باتوعم رئیس مین چی میگف

بهش نگاه کردمو حرفایی که مین بهم زده بودو براش گفتم که با دهن باز نگاهم کرد
بدون توجه به من با خوشحالی دست زدو گفت: ایول جیمیننن... تو چطور انقدر خوش شانسی از همون اول که باهم... و تا برگشت بقیه حرفشو بزنه با حرف بعدیم ساکت شد...

_ته من قرار نیست برم کره پس خوشحالی نداره
با عصبانیت اومد سمتمو نزدیکم شدو گفت

_یعنی چی جیمین.. یعنی چی که نمیخای بری کره.. احمق این موقعیت گیر هرکسی نمیاد

_ته.. من نمیتونم و نمیخام که برم... این همه طراح چرا من

_چرا نداره جیمین حالا که بین این همه طراح رئیس مین تورو انتخاب کرده میخای بخاطر یسری اتفاقات گذشته پشت پا بزنی به همچی؟ میدونی با چه سختی بع اینجا رسیدی؟

همون موقع جیهوپ از دسشویی اومد بیرون و وقتی موقعیت منو ته رو دید که هر جفتمون هر لحظه ممکنه همو بزنیم اومد بینمونو وایسادو گفت

_هی هی چیشده.. چرا اینجوری بهم نگاه میکنین  جوری که انگار میخاین همو بکشین

یهو ته با عصبانیت منفجر شدو گفت

_چون این احمق قراره به عنوان طراح برای یه شرکت معروف تو کره لگو بزنه اون وخ بخاطر دلیلای مسخرش میخاد درخواست رئیسمونو رد کنه هوپی این موقعیت گیر هیچ کس نمیادد..

_بدون توجه به ته و جیهوپ رفتم تو اتاق که ته اومد دنبالم

_داری چیکار میکنی.. با توعم جیمین

_میخام برم شرکت و درخواست رئیس مینو رد کنم... ته اگه زیاد حسرت این موقعیتو میخوری تو بجا من برو.. وبعد از اینکه لباسمو پوشیدم سریع رفتم سمت در که ته دستمو گرفتو برم گردوند و گفت

_جیمین خواهش میکنم احمق نشو درست تصمیم بگیر جیمین من این موقعیتو نمیخام من میخام تو پیشرفت کنی من میخام داداش کوچولوم پیشرفت کنه...جیمین

_دستمو از تو دستش در اوردم گفتم
_متاسفم ته اما نمیتونم

و بعد درو باز کردمو بدون توجه به حرفاش رفتم بیرون اما نمیدونستم سرنوشت تازه بازیشو با من شروع کرده

kookmin (my half brother) Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora