❤️‍🩹 Part 15 ❤️‍🩹

190 51 36
                                    

چان به سمت چانگبین رفت و دستش رو دور شونه هاش انداخت و گفت : '' مینهو راست میگه. همه ی ما دلمون برای چانگبینی که شاد بود و همه رو میخندوند تنگ شده. '' و به فیلیکس که داشت از پله های عمارت بالا میرفت اشاره کرد و ادامه داد : '' میدونم که فیلیکس چند وقته باهات حرف نمیزنه. اون بیش تر از همه از این چانگبین جدید بدش میاد. ''

چانگبین سرش رو پایین انداخت و گفت : '' لیکس میگه باید با جیسونگ خوب باشم تا دوباره باهام حرف بزنه، ولی من هیچ جوره نمیتونم با اون جاسوس کنار بیام. مطمئنم هممون یه روز به خودمون میایم و میبینیم که دستگیر شدیم و افتادیم زندان. ''

جیسونگ خوشش نمیومد که بقیه ی حرف های چانگبین رو بشنوه. از پله های عمارت بالا رفت و دنبال مینهو گشت.

وقتی پسر بزرگتر رو توی اتاق نشیمن پیدا نکرد، به سمت اتاقشون رفت.

اول در زد و منتظر موند تا مینهو جواب بده. وقتی صدایی نشنید در اتاق رو باز کرد و داخل رفت. جلیقه ی ضد گلوله‌اش رو از تنش در آورد و به سمت کمد لباس هاشون رفت.

لباسی که روز اول تن پسر بزرگتر دیده بود، چشمش رو گرفت. اون لباس و یک شلوار راحتی و لباس زیر برداشت و به حمام رفت.

بعد از اینکه دوش سریعی گرفت، لباس پوشید و کمی از عطر هیونگش زد و از اتاق بیرون رفت.

به اتاق کار مینهو سر زد ولی هیونگش اونجا هم نبود. آخرین جایی که توی ذهنش بود، اتاقی بود که پسر بزرگتر گربه هاش رو اونجا نگه میداشت.

آروم در اتاق رو باز کرد و داخل رفت. روی کاناپه پشت پسر بزرگتر نشست و دست هاش رو دور بدنش حلقه کرد و گفت : '' کلی دنبالت گشتم، مینی هیونگ. ''

مینهو، سونی رو که توی بغلش بود رو روی زمین گذاشت و دست هاش رو روی دست های پسر کوچیکتر گذاشت و چیزی نگفت.

جیسونگ سرش رو روی پشت مینهو گذاشت و پرسید : '' چرا لباس هات رو عوض نکردی؟ ''

مینهو باز هم جوابی نداد. پسر کوچیکتر هیونگش رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و پرسید : '' حالت خوبه، مینی هیونگ؟ ناراحتی؟ من میتونم کاری برات انجام بدم که حالت بهتر بشه؟ ''

مینهو سرش رو به بازوی جیسونگ تکیه داد و پرسید : '' چطوری فقط با یه بغل کردن ساده میتونی حالم رو خوب کنی؟ '' و ‌توی بغل پسرک جا به جا شد و رو به روش نشست و ادامه داد : '' تو فقط یه جا بشین تا من بهت نگاه کنم. اینجوری حالم خوب میشه. ''

جیسونگ با دست هاش صورت هیونگش رو قاب گرفت و گفت : '' باید لباس هات رو عوض کنی. '' و بعد جلیقه ی ضد گلوله ی پسر بزرگتر رو از تنش بیرون آورد و گفت : '' خودت رو زیاد عصبانی نکن. چانگبین هیونگ حق داره از من خوشش نیاد. باید سعی کنم خودم رو بهش ثابت کنم. ''

Save Me | نجاتم بدهWhere stories live. Discover now