قربان جونگکوک تصادف کرده
_ چی؟
_ الان اخل کماست
_ پس داره به سزای اعمالش میرسه هیچکس باور نکرد که قاتل من نیستم اما جونگکوک باید باور کنه هیچکس هیچی نمیدونه
_قربان چرا شما حقیقتو نمیگین؟
_چون میخوام به جونگکوک فرصت بدم
_ با گرفتن جون برادرش؟
_ برای همین میگم هیچکس چیزی نمیدونه...
همه توی حال منتظر نامجون و تهیونگ بودن در باز شد و نامجون وارد شد
جین بلند شد و نگران پرسید
_ حالش چطوره؟!
_ وخیمه لان توی مراقبت های ویژه یک دست و پاش شکسته و بریدگی بزرگی توی جمجمه ایجاد شده و خطر احتمالی کوری چشم داره_ اوه خدایا چقدر..چقدر بد تهیونگ کجاست؟
_ بیچاره یک وعضی شده بود اسرارش کردم بیا نیومد گفت میخوام پیش جونگکوک بمونم
_ حق داره...نامجون سر تکون داد و گفت به اتاقش میره و اونجا رو ترک کرد
جین هم برای تهیونگ لباس های جدید به بیمارستان برد و هوسوک هم پیش افراد جونگکوک برای دیدن ساموری رفت
جیمین و یونگی توی سالن تنها بودن
جیمین بلند شد و خواست بره که یونگی دستش رو گرفت و نذاشت بره
_ میشه..حرف بزنیم؟..
جیمین نگاهی ریز بهش انداخت و گفت
_ نمیخوام ولم کن
و دستش رو تکون داد تا یونگی ولش کنه اما یونگی دستش رو محکم تر گرفت و گفت
_ باید حرف بزنیم جیمین..
_ چه حرفی؟ ما حرفی باهم نداریم.
_ داریم...حرف داریم
_ نداریم ولم کن
_ لطفا...لطفا جیمینجیمین محکم دستش رو پس کشید و فریاد زد
_ خفه شو! خواهش نکن...خواهش نکن لعنتی! من دوست داشتم میفهمی؟! تو ...تو به من...
درحالی که هردو گریه میکردن یونگی کلافه روی زمین دو زانو نشست و گفت
_ متاسفم معذرت میخوام...وقتی به ایان گفتی زیر خواب من ..یکم کنترلم از دست دادم..متاسفم جیمینم..ببخشید..منو ببخش غلط کردم..ببخش منو دوست دارم..از اون روز نخوابیدم...همش بهت فکر میکنم.. توی فکرمی لعنتی!
بلند گریه میکرد و با دستش به سرش ضربه میزد
_ نمیری بیرون! نمیریی...یک..یک فرصت دیگه بهم بده...همه کار برات میکنم جیمین...نور زندگیم شو..لطفا..
جیین هم بی صدا گریه میرد و به پسر درمونده روبه روش نگاه میکرد
هردو پشیمون بودن
چی باید میگفت؟ قلبش نمیتونست شکست پسر رو تحمل کنهاون هم مثل یونگی نشست و پسر بزرگتر رو توی آغوشش گرفت
_ گریه نکن...چشمات خط قرمزم...
_ بخشیدی؟...
_ مگه میتونم نبخشم؟
BINABASA MO ANG
BALADIMI
Mystery / Thriller_میدونی چیه؟ تمام زندگیم دنبال انتقام از اون حرومزاده هایی بودم که برادرم دزدیدن ولی...ولی به خاطر تو با همشون جنگیدم ولی چون اونا عزیزای تو بودن...بهشون صدمه نزدم..چرا..چرا من عزیز تو نیستم؟ چرا..بگو چرا تهیونگ... _تو راه بدی رو رفتی کیم برگشت فاید...