❤️‍🩹 Part 16 ❤️‍🩹

221 52 66
                                    

صبح روز بعد، جیسونگ زود تر از مینهو از خواب بیدار شد. به چهره ی خوابیده ی هیونگش نگاه کرد. پسر بزرگتر به پشت خوابیده بود و دستش زیر سر جیسونگ بود.

جیسونگ توی تخت کمی جا به جا شد و روی مینهو خم شد و مشغول بوسیدن صورت و گردن هیونگش شد.

چند لحظه ی بعد پسر بزرگتر از خواب بیدار شد و دست هاش روی پهلو های جیسونگ گذاشت و پرسید : '' انقدر مینی هیونگ رو دوست داری که نتونستی صبر کنی که من بیدار بشم؟ '' و لبخندی زد و پسرک رو به خودش نزدیک کرد و روی سینه ی خودش خوابوند و ادامه داد : '' حالت چطوره، سنجاب کوچولوی من؟ ''

جیسونگ سرش رو روی سینه ی مینهو جا به جا کرد و همینطور که به صدای قلبش گوش میداد، در جواب گفت : '' خوبم، مینی. ''

صدای در اتاقشون توجه هر دوشون رو جلب کرد. لونا با صدای بلند گفت : '' مینهو اوپا! جیسونگی هیونگ! تا کی میخواین بخوابین؟ من دیروز توی مهدکودک یه شعر جدید یاد گرفتم و میخوام براتون بخونمش. ''

مینهو حلقه ی دست هاش رو دور بدن جیسونگ تنگ تر کرد و گفت : '' این بچه نمیذاره من راحت با تو تنهایی وقت بگذرونم. '' و دستش روی کمر جیسونگ بالا و پایین برد و ادامه داد : '' هنوز لباس های ماموریت تن هردومونه. بلند شو تا بهت کمک کنم لباس هات رو عوض کنی چون احتمالا بخاطر تیر بیهوش کننده ای که بهت خورده بود، ممکنه یک کمی سرگیجه داشته باشی. ''

جیسونگ از روی بدن هیونگش بلند شد و به همراه هیونگش به سمت کمد لباسشون رفت. مینهو داشت جلیقه ی ضد گلوله ی جیسونگ رو از تنش باز میکرد که صدای لونا دوباره به گوششون رسید : '' مینی اوپا، الان میرم به سونگمین اوپا میگم با جیسونگ ازدواج کنه ها! ''

جیسونگ خندید و به مینهو نگاهی کرد و پرسید : '' این وروجک چی میگه؟ ''

مینهو به سمت در اتاق رفت و در رو باز کرد و رو به روی لونا نشست و گفت : '' اگه به حرفم گوش ندی دیگه از شکلات خبری نیستا! ''

لونا اخمی کرد و گفت : '' من میخوام برم پیش جیسونگی. '' و از کنار مینهو رد شد و به داخل اتاق رفت و جلوی جیسونگ همینطور که بالا و پایین میپرید گفت : '' جیسونگی هیونگ، بیا بریم پیش بقیه. همه منتظرن من شعر جدیدی که یاد گرفتم رو بخونم. ''

جیسونگ دخترک رو توی بغلش گرفت و گفت : '' من و مینهو اوپا لباس هامون رو عوض کنیم میایم پیشت. برو و توی اتاق نشیمن منتظرمون باش، عزیزم. ''

لونا لبخند گنده ای زد و با خوشحالی از اتاق بیرون رفت. مینهو آهی کشید و به سمت جیسونگ برگشت و گفت : '' اگه یک کم دیگه بهش رو بدم، بهم میگه اوپا تو دیگه بازنشسته شو من میخوام اینجا رئیس باشم. ''

جیسونگ با صدای بلند خندید و گفت : '' نگران نباش کسی نمیخواد جای تو رو بگیره. '' و جلیقه‌اش رو از تنش بیرون آورد و ادامه داد : '' قضیه ی شکلات چیه؟ کم برای ما ماموریت درست میکنی، این بچه رو هم میفرستی دنبال کار؟ ''

Save Me | نجاتم بدهOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz