my half brother

295 46 0
                                    

part17

ویو جونگکوک

تا رسیدیم به اپارتمان یونگی بدون توجه به اونا ساکمو برداشتمو رمز در خونرو زدم و وارد خونه شدم.. تا اومدم از پله ها برم بالا همون موقع صدای یونگی از پشت سرم اومد
_جونگکوک قبل از اینکه بری اتاقت لطفا جیمینو به اتاق مهمان راهنمایی کن من باید برم شرکت پیش اقای (..)..
تا برگشتم چیزی بگم همون موقع بدون توجه به من روبه جیمین گفت
_لطفا فکر کن اینجا خونه خودته پس راحت باش و هرچیزی که لازم داشتی به من یا جونگکوک بگو.. و بعد اروم جوری که من نشنوم یچیزی بهش گفت که جیمین فقط سری تکون داد و یونگی با جفتمون خداحافظی کردو رفت
دوباره برگشتم به حالت اولمو اومدم برم بالا که صدای مظلومش توی گوشم پیچید
_نمیخای اتاقو بهم نشون بدی تا وسایلمو اونجا بزارم؟
نفسمو با حرفش بیرون دادمو اومدم برگردم بهش بپرمو بگم خودت پیدا کن که با فکری که به سرم زد با لبخند برگشتم سمتشو گفتم
_حتما... لطفا دنبالم بیا
با چشمای درشتو عسلیش بهم نگاهی انداخت که حس کردم برای یه لحظه ضربان قلبم به سرعت بالا رفت.. اون چشما..چرا انقدر معصوم بود؟.. با صدازدنم توسط جیمین با کلافگی سرمو تکون دادمو گفتم
_اوه.. یه لحظه حواسم پرت شد.. دنبالم بیا و خودم زودتر ازش از پله ها بالا رفتم..دستمو اروم روی قلبم گذاشتمو گفتم تو چت شده لعنتی...
بعد از اینکه مثل جوجه اردکا دنبالم اومد رسیدیم به اتاق اخری با بدجنسی درو باز کردمو گفتم
_اینم از اتاقت و در اتاق روبرو رو که متعلق به خودم بودو باز کردمو قبل از اینکه درو ببندم چشمکی بهش زدمو در اتاقو بستم و با خوشحالی از اینکه اولین نقشم به سرانجام رسیده خودمو رو تخت انداختم

ویو جیمین
تا در اتاقو باز کرد با دیدن اتاق حس میکردم دلم میخاد همون لحظه بزنم زیر گریه ... اون.. اون به من یه اتاقی داده بود که همه جاشو خاک گرفته بود و یه تخت یه نفره ایی که حتا با نگاه بهش ادم حالت تهوع میگرفت..رفتم سمت اتاقشو درشو با شدت چند بار پشت سر هم زدم
چیعععع چه خبرته
تا اومد بیرون با عصبانیت گفتم
_این چه اتاق کوفتی که به من دادی این همه اتاق اون وقت این.. یه نگاه به اتاق خودت بنداز و اشاره ایی به تمیزیش کردم و یه نگاه به اتاقی که به من دادی
با حرفی که زد حس کردم توان اینو دارم که تو یه لحظه یکیو بکشم اون.. چحور میتونست همچین حرفیو به من بزنه؟
_اوه جیمین اون اتاقا مخصوص مهمانای خاصه و خب چون تو خاص نبودی اینو دادم بهت پس بهتره بری استراحت کنی چون من به شدت خوابم میاد و بدون اینکه بزاره حرفی بزنم درو محکم رو صورتم بست

ویو جونگکوک
بعد از چند ساعت خوابیدن با صدای خندیدن یونگی چشمامو تا اخرین حد باز کردم.. یونگی از کی تاحالا انقدر میخندید سریع از تخت اومدم پایین و بدون اینکه حواسم باشع لباس ندارم از پله ها پایین رفتم که دیدم جیمین و یونگی تو اشپزخونن و یونگی داره غذا درست میکنه ابرویی بالا انداختمو با صدای بلند گفتم
_هیونگ از کی تاحالا اشپز شدی و اشپزی میکنی..
ویو جیمین

داشتم از خاطراتی که بچه بودم و یه بار خونرو به گند کشیدم تعریف میکردم که با صدای جونگکوک برگشتم سمتش که با دیدنش حس کردم برای یه لحظه نفسم رفت...

kookmin (my half brother) Where stories live. Discover now