my half brother

290 40 0
                                    

part19
ویو یونگی

با دیدن جونگکوک که به سمتم میاد اخرین حرفامو به منشی هان گفتمو گوشیو قطع کردم
_هیونگ دسرا اماده شد بیا بریم غذا بخوریم بخدا دارم از گشنگی میمیرم
با خنده دستی به شونش زدمو گفتم
_هنوزم که هنوزه شکمویی کوک مثل بچگیات بیا بریم بچه.
_یاااا بهم نگو بچه.
همینجور که به سمت خونه قدم برمیداشتم گفتم
_تو هنوز برای من بچه ایی کوک و بعد وارد خونه شدم که دیدم جیمین میزو با سلیقه خاصش اماده کرده با تعجب به سمتش رفتمو گفتم
_جیمین عز..سریع حرفمو جمع کردمو گفتم اوه جیمین چرا زحمت کشیدی... میزاشتی بیام کمکت

ویو جیمین

با خجالت روبه جفتشون گفتم
خوب بالاخره منم باید یه کمکی کنم دیگه و صندلیو عقب کشیدمو نشستم روش و بهشون نگاه کردمو گفتم: بیاین دیگ گشنمه

که یونگی با خنده به سمت میز اومد و جونگکوک با اخم.. برای یه لحظه بهش نگاه کردمو تو دلم گفتم چی میشد از من خوشت میومد اما یهو با حرفی که تو دلم زدم تعجب کردمو سرمو تند تند تکون دادم.. نه نه.. این حرفا چیه میزنی جیمین دیوونه شدی

ویو جونگکوک
با حرفی که میخواست یونگی بزنه اخم غلیظی رو صورتم نشست... اول به یونگی و بعد به جیمینی که لپاش از شدت غذا باد کرده بود نگاه کردم.. یعنی هیونگ به جیمین علاقه داشت.. با این فکر یه حس بدی تو وجودم پیچید.. حسمو درک نمیکردم و نمیدونستم چم شده.. اما شاید بعد ها دلیلشو میفهمیدم..
بعد از اینکه غذامونو خوردیم سریع پاشدمو دسرارو اوردم و دسر جیمینو روبروش گذاشتم که با حرف یونگی حواسم نبود دستم خورد به لیوان اب و روی زمین ریخت
_چرا دسر جیمین فرق داره و فقط اون روش کاکائوعه؟.. اوه کوک حواست کجاست
_ببخشید حواسم نبود.. که با حرف جیمین سرمو پایین انداختم
_شاید برای من خاص و متفاوت....

ویو جیمین
با شیطنت اومدم بقیه حرفمو بزنم که ببینم واکنشش چیه که یهو یونگی با یه معذرت خواهی از سرجاش بلند شدو گفت
_میرم WCبیام
و سریع رفت
این چش شد؟.. شونه هامو بی اهمیت بالا انداختمو با چشمای قلبی شکل به دسر خوشمزه روبروم نگاه کردم و سریع قاشقمو پر کردمو گذاشتم دهنم و با لذت شروع کردم به خوردن اما بعد از چند دقیقه حس کردم گلوم داره متورم میشه و نمیتونم نفس بکشم

ویو جونگکوک
سرگرم خوردن دسر بودم که یهو با شنیدن صدای سرفه جیمین سرمو با شتاب بالا اوردم که دیدم صورت سفیدش هر لحظه داره قرمز و رو به کبودی میره با ترس و عذاب وجدان از سرجام پاشدم که همون موقع از روی صندلی افتاد رو زمین که هول کردمو رفتم سمتشو سرشو گرفتم تو بغلم که با چشمای عسلیش که حالا اشکی شده بود نگاهم کردو گفت
_چ.. را؟

kookmin (my half brother) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang