❤️‍🩹 Part 18 ❤️‍🩹

230 59 71
                                    

آپدیت سوپرایزی 🤭👀

مینهو به کارت هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. خم شد تا برشون داره که درست همون موقع جیوو دستش رو به سمت اسلحه ی خودش برد.

زمانی که مینهو داشت با جیوو حرف میزد، جیسونگ بدون اینکه جیوو بفهمه، به پشت سرش رفته بود و وقتی که جیوو خواست از فرصت سوءاستفاده کنه و به مینهو حمله کنه، پسرک دستش رو گرفت و به پشتش برد و اسلحه‌اش رو روی شقیقه ی جیوو گذاشت.

مینهو جلوتر رفت و تفنگش رو زیر چونه ی جیوو گذاشت و سر جیوو رو بالا داد و پرسید : '' نگاهش کن. فکر میکنی آدم های اینجا مثل زیر دست هات توی سازمانت یه مشت احمقن؟ ''

بقیه ی اعضای مافیا با تعجب به اون ها نگاه میکردن و هیچ کدوم هیچ ایده ای راجع به حرف های مینهو نداشتن.

مینهو خم شد و کارت شناسایی های رو زمین رو برداشت و گفت : '' جونگ جیوو نایب رئیس سازمان مخفی اطلاعات کره. '' و برگشت و به چانگبین نگاه کرد و گفت : '' جالبه که بعضی ها اینجا فکر میکنن که جیسونگ اون کسیه که جاسوسه. '' و بعد اسلحه ی جیوو رو از جیبش بیرون آورد و به دست چان داد و گفت : '' سعی کن از آخرین روز های عمرت لذت کافی رو ببری چون قرار نیست که زنده بمونی. '' و به نامدانگ نگاه کرد و گفت : '' اتاق و وسایلش رو خوب بگردین و بعدش گوشه به گوشه ی عمارت رو دنبال دستگاه شنود بگردین. هیچ چیزی نباید از قلم بیفته. ''

نامدانگ احترامی گذاشت و گفت : '' همین الان دست به کار میشیم. '' و همین طور که داشت با بی‌سیمش با افرادش حرف میزد، از اونجا رفت.

مینهو اسلحه‌اش رو پایین آورد و رو به جیوو گفت : '' افرادم زیر نظرت دارن. فکر کار احمقانه ای به سرت نزنه. '' و همراه با چان به حیاط عمارت رفت.

جیسونگ دست جیوو رو ول کرد و همراه با بقیه به طبقه ی بالای عمارت رفت. حرف ها و کار های مینهو ترسونده بودش. همینطور آروم آروم به سمت اتاقش قدم‌ برمیداشت که جونگین صداش کرد.

به سمت جایی که صدای پسر کوچیکتر رو شنیده بود برگشت. جونگین به سمتش اومد و دست جیسونگ رو گرفت و پرسید : '' میشه بیای به اتاقم، هیونگ؟ ''

جیسونگ وقتی دست های لرزون جونگین رو دید، توی آغوشش گرفتش و پرسید : '' حالت خوبه؟ ترسیدی؟ ''

جونگین پسر بزرگتر رو دنبال خودش کشید و به اتاقش رفت و روی تختش نشست و گفت : '' بیا اینجا کنارم بشین، هیونگ. ''

جیسونگ وقتی حال بد جونگین رو دید، اضطراب خودش رو فراموش کرد. توی این چند روزی که توی عمارت زندگی میکرد جوری به اعضای مافیا وابسته شده بود که انگار خونواده ی واقعیش بودن.

جلیقه‌اش رو از تنش بیرون آورد و کنار پسرک نشست و دستش رو دور شونه‌ هاش حلقه کرد و پرسید : '' بگو چی داره اذیتت میکنه؟ من کمکت میکنم. ''

Save Me | نجاتم بدهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora