Taehyung:
چندبار دستمالو روی آیینه کشید و وقتی از تمیز شدنش مطمئن شد ، نگاهی به چهره خودش کرد.
به چشمهای قهوهایش نگاه کرد .
با دقت نگاه کرد.
با دقت تر...
دستشو مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
- من واقعا شبیه بابام.
زیر لب گفت و از کنار آیینه گذشت. روی تخت ، روبه سقف دراز کشید و دستاشو باز کرد. محیط اتاق بدشت بهم ریخته و شلوغ بود . لباس های زیادی روی صندلیِ میز کامپیوترش جمع شده بود و مقداری هم کف اتاقو پوشونده بود.اتاقش همیشه همین وضعش بود . با اینکه هردفعه تمیز میشد اما به دو روز نکشیده دوباره نامرتب میشد .
برق اتاق خاموش بود اما نور خورشید همچنان از لای پرده به داخل اتاق سَرَک میکشید.
اخمی بین ابروهاش نشست و نگاهشو سمت پنجره داد:
-حتی وقتی پردهرو پایین دادم هم اتاقمو روشن میکنی..!
با باز شدن در ، مجبور شد به دعواش با خورشید خاتمه بده.با دیدن دختر عموش یِسول بیشتر اخم کرد . این دختر طوری رفتار میکرد که انگار اتاقای این خونه در ندارن و این رو مخ پسر بود .
روی تخت نشست و با صدای حرصی دخترو مخاطب قرار داد:
- اینجا مثلا اتاقمهها !
دختر چهره متعجبی به خودش گرفت و قدمی به داخل برداشت . چرخی داخل شلوغیِ اتاق زد و به سمت تخت تهیونگ رفت. خم شد و لباس زیرشو از روی زمین برداشت:
-باور کن اگه نمیگفتی فکر میکردم اینجا طویلس!تهیونگ بیتوجه به کنایه دختر شُرتشو از دستش کشید: خب چرا برنمیگردی به اتاقِ تمیز خودت؟
- اووووه ببخشید که مزاحم چصنالههات شدم..
چشم غره ای رفتو ادامه داد: بابا گفت بیام ببینم در چه حالی....نگرانت بود.
-نگران؟یسول خنده ای کرد و همونطور که به سمت در میرفت گفت: هردفعه که میری سر مزار خانوادت نگرانت میشه ؛ چون فکر میکنه افسرده شدیو میخوای خودکشی کنی!.....به هرحال میرم بهش بگم برادرزاده عزیزش خوبه!
با بسته شدن در ، پسر دوباره به فکر فرو رفت . از اینکه عموش نگرانش بود ، خوشحال بود .
خوشحال بود که حس عمو و زنعموش نسبت بهش تغییری نکرده و دوسش دارن.
و اگه بخاطر این دونفر نبود ، قطعا تا الان سر یسولو از بدنش جدا کرده بود .
لبخند کمجونی زد و گوشیشو چک کرد .