_تو بهم آسیب نمیزنی.چشم هاش رو آروم باز میکنه و به نوری که توی تاریک ترین نقطه از زندگیش، راهش رو به زندگی آفر باز کرده بود و هر لحظه آسمون مه گرفته دنیای پسر رو صاف تر میکرد نگاه میکنه.
دستش رو بالا میاره و بدون ترس، گونه دختر رو نوازش میکنه.
ضربان قلبش از اون لمس دلپذیر بالا میره و از سرمای پوست دختر دست هاش به لرزش در میان.
لبخند محوی روی لب هاش شکل میگیره و بار دیگه دستش رو نرم و نوازشگر روی گونه آناهیتا میکشه.پس بدون ترس لمس کردن کسی که دوستش داری این حس رو داشت!
حسی که باعث میشد دریای آروم قلبت به تلاطم بیفته و نفس هات تنگ بشه.
لبخندش بزرگتر میشه:
_من...بهت آسیب نمیزنم!آناهیتا نرم میخنده و با دست هاش صورت آفر رو قاب میگیره:
_درسته آفر....تو به هیچکس آسیب نمیزنی.نگاه آفر بعد از مدتی خیره شدن به اون چشم ها، به پایین میلغزه و معطوف لب های دختر میشه.
اون لب های سرخ ،نگاهی که با مهربانی و صداقت بهش خیره بودن و دستهایی که با محبت درحال لمس صورتش بودن، همه و همه باعث میشن تا قلب بیجنبه پسر بازهم دستپاچه بشه ، سریعتر از حد معمول به تپش بیفته و برای لحظهای لمس کردن اون لب ها به التماس آفر در بیاد.با فکر بوسیدن اون لب ها دست و پاش از استرس یخ میزنن، دوباره نگاهش رو بالا میاره و با تردید به چشم های آناهیتا نگاه میکنه....میترسید.
از بوسیدن اون لب ها واهمه داشت، اما چطور میخواست اینبار هم با خواسته قلبش مخالفت کنه وقتی خواسته خودش هم لمس اون لب ها بود؟!دست لرزونش رو بالا میاره و گردن دختر رو لمس میکنه، نفسش رو سنگین بیرون میده و با نگاهی پر از تردید، سرش رو کمی جلو میبره و وقتی بسته شدن چشم های آناهیتا رو میبینه، لبخند شیرینی میزنه و فاصله مزاحم بین لب هاشون رو به صفر میرسونه و لب های سرد دختر رو میبوسه.
با حس اون سرمای لذتبخش، نفس توی سینش حبس میشه و در عرض یک ثانیه تمام ترس و تردیدی که داشت از بین میره و آرامشی وصف نشدنی قلب بیقرارش رو سرشار میکنه.
گردن آناهیتا رو کمی بیشتر به سمت خودش میکشه و عمیق تر دختر رو میبوسه.
چطور عشق اشتباهش به اون دختر میتونست اینقدر شیرین و خواستنی باشی؟دوست داشت اون بوسه رو تا ابد ادامه بده، اما بر خلاف خواستش، لب هاش رو از لب های دختر فاصله میده و لبخند پر از آرامشی میزنه.
صورت آناهیتا رو با دست هاش قاب میگیره و آروم لب میزنه:
_آناهیتا....تو بهم قول دادی که هیچوقت تنهام نمیذاری، درسته؟منتظر برای جواب، به لب های بی حرکت آناهیتا خیره میشه.
اما قبل از اینکه آناهیتا بتونه جوابی بهش بده، سرش تیر میکشه و آفر با درد چشم هاش رو میبنده.
وقتی سرش برای بار دوم تیر میکشه، دست های سردش رو بالا میاره و محکم سرش رو بین دست هاش میگیره....اون درد وحشتناک بود!
با تیر کشیدن سرش برای بار سوم، پاهاش سست میشن و روی زمین زانو میزنه.
YOU ARE READING
با همه تضاد ها دوستت دارم
Fantasyدرسته بهت آسیب میزنم، درسته بهم آسیب میزنی، درسته لمس کردنت،در آغوش کشیدنت،گرفتن دست هات و بوسیدن لب هات برام ممنوعه اما من باز هم دوست داشتنت رو انتخاب میکنم، حتی اگر عشقم بهت اشتباه باشه ، به این احساس شک نمیکنم. دوستت دارم همینجوری از دور دوستت...