"پارت دوم"
اون خوشحالی رو توي قلبم زنده میکرد؟ انگار همینطور بود...مقاومتش شکسته شده. دلیلش هم ساده بود... این زندگی نکبت بار بالاخره یه جای امن بهش نشون داده بود. جایی جز خیابون و آدمهای وحشیی که شب رو اونجا میگذروندند. بالاخره زندگی کسی که از گریهاش سواستفاده نمیکرد رو نشونش داده بود. زندگی کیم تهیونگ رو نشونش داده بود تا شاید بعد از سالها بالاخره اشکهاش
رو آزاد کنه و ترسش رو بروز بده.«چند سالته جونگوك؟» صدای مرد رو شنید و با پشت آستین، اشک روی چشمش رو پاك کرد. گرچه که باز هم کیم تهیونگ رو تار میدید و اشکهاش لحظهای قصد متوقف شدن نداشتن اما
جواب داد، «بیست سال...»«چند ساله از خونه دوری؟»
بغض به گلوي پسرك چنگ میزد و لحظه به لحظهی سالهایی که توی خونه و اتاق گرمش سپری کرده بود جلوی چشمهاش نقش میبستن. چقدر دلتنگ اون زمان و آرامش هر چند کمش بود. از سمت قلبش حس بدی رو تجربه میکرد و دستهاش سخت مشغول کندن پوست اطراف ناخنهاش بودن.
« پنج سال...»
«توی پونزده سالگی از خونه فرار کردی؟ تو فقط یه پسر بچه بودی جونگوك!» آرنج کیم تهیونگ به میزش تکیه داده شد و سیگار رو از لبهاش دور کرد. حقیقت وحشتناکی رو شنیده بود و اخم غلیظش حاصل همین بود.
«ترسیدم برگردم. میترسیدم ازشون. ببخشید... بخشید...»
جونگوك حرفهاش رو بخش بخش بیان میکرد، سرش پایین افتاده بود و با دست صورتش رو مخفی میکرد تا اشکهاش رو آزاد کنه... از کی عذرخواهی میکرد؟ چند سال این ترس و وحشت شدید رو توی قلبش حبس کرده بود؟ انگار ناراحتی و دلتنگی پسرك بیچاره به قلب تهیونگ هم راه پیدا کرده بود. چرا که دکتر غم رو با تمام
وجود حس می کرد و میخواست یک نخ دیگه از سیگارش رو هم روشن کنه.«ببخشید... ببخشید بابا! ببخشید...» جونگوك، بیچارگیش رو با قطرات اشک از قلبش دور میکرد و دلتنگیش رو با کلمات به زبون میآورد. اون فقط یه پسر بچه بود. یه پسر بچه که با ترس گریه میکرد و شونههاش از شدت وحشت جمع شده بودن.
سکوت و لحظهای بعد، دست جونگوك که از روی صورتش برداشته شد و چشمهای قرمز رنگ و درشت شدهاش رو به دکتر نشون داد. انگار از چیزي وحشت زده شده بود. «من میترسم... من... من بعد اونا فقط جیمینو داشتم. حالا اونم نیست. من... من میمیرم. من نمیتونم. نمیتونم تنها بمونم. خیلی میترسم.»
سیگار توي دست تهیونگ بیشتر و بیشتر میسوخت اما نگاه اون روی پسرکی بود که انواع حسهای گوناگون به سمتش هجوم برده بودن. دست آزادش رو توي هوا حرکت داد و بشکنهایی پی در پی زد تا کلمات رو به خوبی به زبون بیاره و سوالش رو بپرسه.
« میفهمم الان احساسات مختلفی داری اما دوست داري چی کار انجام بدیم جونگوك؟ دلتنگ چیزی هستی؟»
YOU ARE READING
Mammatus | VKOOK
Fanfiction𓂃𝐌𝐀𝐌𝐌𝐀𝐓𝐔𝐒𓍯 تهیونگ طرد شده بود، به عنوان روانپزشکِ برجسته و جوانی که سالها قبل معشوقهی هم جنس خودش رو به قتل رسوند طرد شده بود... نه خانوادهای داشت، نه دوست و نه هم خونهای. فقط و فقط به موسسهی رواندرمانیاش میرفت و مشغول کار میشد، قسم...