Part 10🌸

67 21 9
                                    

پارت دهم
' شروع نابودي'

خوردن صبحانه هم به سرعت گذشت، هر دوي اونها طوري رفتار میکردن انگار که مکالمه‌ي ساعتی پیش رو به یاد نداشتن... اما اسم اون پسر از ذهن جونگوك پاك نمیشد. زمانی که پشت جزیره و روي
صندلی نشسته بود و آشپزي دکتر کیم رو نگاه میکرد تنها یک سوال سلول‌هاي مغزیش رو به بازي میگرفت " اون پسر چی داشت؟ " لبخندش از چه جنسی بود که تهیونگ هنوز هم خورشید خطابش میکرد؟ چطور رفتار میکرد که لایق قرار گرفتن عکسش بعد از سالها کنار تخت مرد بود؟
از لیوان آبش نوشید و بالاخره به خوردن صبحانه پایان داد. به صندلی تکیه داد و بدنش رو رها کرد تا راحت‌تر به تهیونگ خیره بشه. مرد درست رو به روش پشت جزیره‌ی آشپزخونه نشسته بود و از قهوه‌اش مینوشید و همزمان مشغول چک کردن دوربین‌ها بود.

طی این مدت هر روز صبح به دیدن پسرك از دوربین‌هاي اون خونه عادت کرده بود و حالا که جونگوك روبه روش نشسته و مشغول خوردن صبحونه‌ي کاملش بود، پس ناخواسته و از سر عادت همیشگی، به سراغ دوربین‌هاي موسسه‌ي روان درمانی رفت... همین هم باعث شکل گیري اخم غلیظی روي صورتش شد.

فنجان قهوه رو پایین آورد و به آرومی روي میز قرار داد، تمام حواسش روي چیزي که می‌دید بود و یقین داشت نفرت انگیزترین فرد این مدت از زندگی اش رو توي موسسه دیده در حالی که توسط سوکجین به بیرون همراهی میشد.

«چیزي شد تهیونگ هیونگ؟»
پسرك بالاخره یکبار دیگه از اسمی که حالا میتونست دکترکیم رو باهاش خطاب کنه استفاده کرد اما تمرکز مِرد عصبی رو به روش شدیدا روي عقب کشیدن فیلم ضبط شده توسط دوربینهاي موسسه
بود. فیلمی که به وضوح نشون میداد دقایقی قبل کیم نامجون عوضی توي موسسه‌ی اون بود و پشت لپتاپ دوست پسرش چیزي رو تماشا میکرد.

خنده‌ي عصبی تهیونگ بلند شد و نگاهش رو به هر جایی از خونه داد تا فقط جونگوك و اون فیلم رو نبینه. در حالی که سنگینی نگاه کنجکاو پسرکش رو حس میکرد، از روي صندلی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن.

«نفس عمیق تهیونگ... نفس عمیق بکش.»

با خودش زمزمه میکرد و از آشپزخونه بیرون میزد تا به سمت کاناپه‌ها بره و روي یکی از اونها جاخوش کنه. جونگوك حتی از این فاصله هم میتونست متوجه خشم مرد بشه، براي همین به دنبالش راه افتاد و یکبار دیگه پرسید:«تهیونگ هیونگ؟»

رو به روي مرد ایستاد و سر پایین افتاده‌ي تهیونگ بالا اومد تا توي چشم‌هاش زل بزنه و بعد از مکث کوتاهی که به کندي گذشت، بپرسه: «تو میخواي پیش من بمونی جونگوك؟ اینو به هیونگت هم گفتی مگه نه؟»
خوب به خاطر داشت اون شب تاریک و ابري رو... خوب میدونست پسرکش چه تصمیمی گرفته و کی رو انتخاب کرده بود، اما حالا براي آروم کردن خودش نیاز داشت یکبار دیگه این تصمیم رو از زبون جونگوك بشنوه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: a day ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Mammatus | VKOOKWhere stories live. Discover now