«قاصدک را برداشتم، رویاهای رنگارنگم را کناره زده، و مرگ را آرزو کردم!»
"11 ژوئیه ساعت 5:42 عصر - یونان"
«داری میگی باید فردی رو پیدا کنم که تنها چیزی که ازش میدونم یه جفت چشم کشیدهی قهوهایه؟»
پیرزن، درحالی که جرعهای از چای تازه دم شدهاش رو میخورد، سری از روی تایید تکون داد.
مرد، ناباور تک خندهای کرد و گفت:
«داری باهام شوخی میکنی؟»
«توی چهرهی من اثری از شوخی میبینی؟»
خندهاش رو جمع کرد و کلافه دستی به صورتش کشید. داشت به جنون نزدیک میشد!
«چطوری پیداش کنم؟ اصلا میدونی چندتا آدم با چشمهای کشیدهی قهوهای تو این دنیا وجود داره؟»
پیرزن شانهای بالا انداخت و بیخیال جواب داد:
«این دیگه به من ربطی نداره، تو موظف هستی کاری که بهت میگم رو انجام بدی.»
پای چپش رو روی پای دیگهاش انداخت، فنجون رو روی میز مقابلش گذاشت و با پوزخندی که اعصاب مرد مقابلش رو تحریک میکرد، ادامه داد:
«یادت که نرفته؟ ما بهت لطف کردیم و نجاتت دادیم.»
لطف؟ داشت شوخی میکرد؟
دوباره خندید بعد از چند لحظه، به طور ناگهانی به سمت پیرزن خیز برداشت و توی صورتش خم شد.
دستهاش رو، روی دستههای صندلی گذاشت و به چشمهای زن خیره شد.
میتونست تحقیر شدن رو از توی اون دو گوی مشکی رنگ بخونه.
درحالی که دندونهاش رو روی هم میسابید، با حرص گفت:
«چه لطفی؟ شماها باعث شدین من به این حیوونی که الان هستم تبدیل بشم!»
زن، با پوزخندی روی اعصاب، چند ضربهی آروم به گونهی چپ مرد رو به روش زد و گفت:
«آره، ولی در عوض زنده موندی. تو به لطف خاندان ماست که داری نفس میکشی، خودت اون عهد نامه رو امضا کردی.»
از شدت خشم نسبت به پیرزن مقابلش به نفسنفس افتاده بود.
دوست داشت دستش رو دور گردنش حلقه کنه و با لذت به صدای خرد شدن استخوانهاش گوش کنه!
«خستهام کردین، نزدیک به هزار ساله که دارم مطابق خواستههای شماها عمل میکنم.»
پیرزن، لبخندی زد و دستش رو از روی گونهاش برداشت.
«بهت قول میدم بعد از انجام این کار اون عهدنامه رو از بین ببرم.»
مرد، حیرتزده ابرویی بالا انداخت.
واقعا قرار بود چنین کاری انجام بده؟ باید بهش اعتماد میکرد؟
کمرش رو صاف مرد و از زن نفرتانگیز روی صندلی، فاصله گرفت. چند لحظه بهش خیره شد، نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستهاش رو به کمرش زد.
«اگر پیداش کردم چطوری بفهمم خودشه؟»
هانول دوباره لبخندی زد و گفت:
«چیزی دربارهی خدایان شنیدی؟»
متعجب ابروهاش رو بالا داد.
«خدایان؟ یه چیزی مثل زئوس؟»
پیرزن سری از روی تایید تکون داد.
«تو خودت یه خونآشامی، وقتی با یه نفر رو به رو بشی میتونی بفهمی اون یه انسان عادی، جادوگر و یا هر چیز دیگهای هست یا نه. قراره برام کسی رو پیدا کنی که تا حالا تو زندگیت شبیهش رو ندیدی، قراره برام یه خدا رو پیدا کنی!»
نمیتونست باور کنه، منظورش چی بود؟ یک خدا؟
«یعنی چی؟ یه خدا اینجا چه کار میکنه؟»
«تو به این چیزها کاری نداشته باش، فقط کاری که بهت گفتم رو انجام بده.»
دیگه چیزی نپرسید. کلافه و خسته بود و به تنها چیزی که اهمیت میداد دور شدن از این زن، برای همیشه بود. بعد از نیم نگاهی بهش، درحالی که به سمت خروجیِ کلبه حرکت میکرد، گفت:
«پیداش میکنم و اگر تونستم برات میارمش، اگر هم نه فقط بهت خبر میدم کجاست.»
دستش رو روی دستگیره در گذاشت و از روی شانه به فردی که روی صندلی نشسته بود، نگاهی انداخت و ادامه داد:
«اما باید سر قولت بمونی.»
«نگران نباش، من هیچوقت زیر قولم نمیزنم.»
سری از روی فهمیدن تکون داد و از کلبه خارج شد.
هیچکس نمیتونست میزان تنفرش رو نسبت به پیرزن توی کلبه و خاندانش توصیف کنه.
ازشون متنفر بود، اما بخاطر اون عهدنامه مجبور بود از دستوراتش اطاعت کنه.
هیچوقت فکر نمیکرد ترس از مرگش باعث چیزی بشه که حالا بارها آرزوی مرگ کنه!
نفس عمیقی کشید و کلافه به اطراف نگاه کرد.
«حالا چطوری باید پیدات کنم؟»
با خارج شدن پسر جوان از کلبه، فنجون چای رو از روی میز برداشت و قبل از اینکه جرعهای از اون بنوشه، زیر لب زمزمه کرد:
«به شدت مشتاقم از نزدیک ببینمت، فرزند میونگ عزیز!»
لبخندی زد و کمی از چای نوشید، بخاطر سرد بودنش اخمی کرد و اون رو دوباره سر جای اولش برگردوند.
درحالی که الماس خاص گردنبندش رو لمس میکرد با نیشخندی ادامه داد:
«بیشتر از اون مشتاقم بدونم پدرت کیه.»
ESTÁS LEYENDO
Transmogrification|تناسخ
Fanficچنل پلی لیست، ادیتها و اسپویلها: @/TransmogrificationFic جوزف(هیونجین)شاهزادهی فرانسه که چیزهایی دربارهی گذشته و هویت اصلیش رو داره به یاد میاره. از مادری که به طرز وحشیانهای کشته شد، پدری که از وجود فرزندش با خبر نبود و جادوگرهایی که به دنبال...