بالاخره به مکانی که برای بار آخر بهشون گفته بودند رسیدند. هیچ کدوم قصدی برای حرف زدن نداشتند و این سکوت بینشون داشت اذیت کننده میشد، بعداز اون اتفاق، پادشاه حرفی نزده و فرمانده تمام طول مسیر درسکوت به دنبالش راه افتاده بود. وارد مزرعه که شدند، خونههایی با سقف قارچی شکل و نزدیک بههم، با درهایی از چوب بلوط قرمز و پنجرههایی با رنگهای متفاوت، نظر جونگکوک رو به خودش جلب کرد و فرصت رو مناسب برای شکستن اون سکوت، دید.
-چه خونههای بامزهای ساختند!
-درسته اینجا همه چی شبیه قارچه، حتی خونههاش؛ ولی چرا کسی اینجا نیست فرمانده؟شنیدن کلمهی "فرمانده" اینبار واقعا دردناک بود، حسی که اینبار پادشاه بعد از کلامش منتقل میکرد، اقتدار و تحسین نبود، این کلام و این اسم بوی جدایی میداد. انگار که بعداز مدتها، از خواب شیرینش بیدار شده و به جهنمی به اسم "در حسرت پادشاه دست نیافتنی" وارد شده بود.
اون برای اولین بار به پروردگارش "نه" گفته بود، پس لایق این مجازات سنگین از سمت اون بود؛ ولی قلبش چیز دیگهای میگفت، قلبش اصرار به نزدیکی و همآغوشی آلفای مقتدری داشت که گرمای بودنش، اون رو آروم کنه، رایحهی پرتقال ماندرینش توی تکتک نفسهاش جاری شه و بهش زندگی تازهای ببخشه.
سری تکون داد، وقتی برای مجال به قلب منتظرش، نداشت و تمام امیدش برای خلاصی از این جهنم، تنها پیرسفید و مداوای کامل پادشاه بود.
-سرورم!
-بله فرمانده؟چرا درد شنیدن صدایی که با بیمهریِ تمام، اون رو با عنوانش صدا میکنه، عادی نمیشد؟
لحظهای سکوت کرد تا خودش رو جمع و جور کنه، کجا بود اقتداری که سرزمین مرگارین و اطرافش، تحت تاثیرش بودند؟
کجا بود اون تظاهری که سالها عشق یکطرفهاش رو مخفی کرده بود؟شنیده بود، "کسی که مزهی شیرینیِ بهشت رو با تمام وجود حس کرده باشه، توی تلخیِ جهنم زنده نمیمونه" اما حالا داشت اون رو با پوست، گوشت و خونش تجربه میکرد. این دوری لازم بود، لازم برای زنده موندن کسی که نه تنها جون فرمانده بلکه جون تمام سرزمین، به زنده بودنش بستگی داشت.
چیکار کرده بود با دل خود و پادشاهی که قدرت "نه" گفتن بهش نداشت؟
-ساعاتی قبل از ورود به مزرعه-
-کوک؟
-بله آلفا.
-سرت رو بالا بگیر، حداقل با اقتدار من رو از خودت دور نگه دار.
-سخته، دوری ازت سخته، خواهش میکنم سختترش نکن تهیونگ.
-میفهمی داری چی میگی؟ من التماست کردم که بهم اعتماد کنی، چیکار کردم که تونستی انقدر راحت درِ قلبت رو به روم ببندی؟
-من... من... چطور میتونم؟ من فقط مجبورم، بین کشتن خودم و دیدن مرگ تو، نابودی خودم رو انتخاب میکنم.
-میفهمی بهت میگم بدون تو نمیتونم؟
-خواهش میکنم، التماس میکنم بذارید با درمان پیرسفید از بند این طلسم لعنت شده خلاص شیم، قول میدم خودم تمام دوریهاتون رو جبران کنم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The King's Talisman
Rastgeleະ•آپ هردوشنبه• ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ The King's Talisman ະGᴇɴʀᴇ ᯓ Oᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ, Sᴍᴜᴛ, Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ ະCᴏᴜᴘʟᴇ ᯓ VKᴏᴏᴋ کیم تهیونگ، آلفای غالب سرزمین مِرگارین پس از رسیدن به تخت سلطنت به طلسمی عجیب دچار شد که تنها راه باطل کردنش، بتای گارد سلطنتی جئون جونگکوک بود که ک...