Ep 27: Revenge

258 49 6
                                    


یونجون توی استودیوش نشسته بود. از استرس قبل از اینکه دکمه لایو رو بزنه چند باری دستاشو روی شلوارش کشید تا عرقشو پاک کنه. وقتی دکمه لایو رو میزد دیگه هیچ راه برگشتی نبود. احتمال خیلی زیاد توبیخ میشد یا حتی شاید کمپانی برای مدت طولانی اجازه فعالیت بهش نمیداد. همه اینا ممکن بود اتفاق بیوفته ولی چویی یونجون به جای نگرانی برای خودش فقط و فقط نگران فلیکس بود. این نقشه خطرناک و این آدمای خطرناک اگر بلایی سر فلیکس میاوردن اونوقت یونجون چطوری باید دووم میاورد؟ اون نقش خودش رو توی زندگی فلیکس پذیرفته بود. یه عاشق ترسو. یه نقش دوم. کسی که از دور میتونه معشوقش رو تماشا کنه. اما همه اینا براش ممکن بود اگر فقط اطمینان داشت فلیکس یک جایی از این دنیا حالش خوبه و سالمه.

از طرفی اگر آرتیست معروفی مثل یونجون توی لایو چند میلیونیش دست این آدما رو رو میکرد امکان ماستمالی داستان از سمت پلیس خیلی کمتر بود. اونا مجبور بودن پیگیر این پرونده شن و نفوذ پدرخوانده شوگا دیگه فایده‌ای نداشت.

نگاه آخری به عقربه‌های ساعت انداخت و دقیقا راس ساعت ۷ و بعد از پیام یونا لایو رو شروع کرد.

-سلام بچه‌ها حالتون چطوره؟ امروز خیلی بی‌خبر اومدم لایو چون میخواستم ازتون کمک بخوام. دوستای خیلی نزدیک من الان توی خطرن و شما با وایرال کردن این لایو میتونید جونشون رو نجات بدید! الان یکی از دوستام رو که داره گزارش لحظه‌ای برامون میگیره توی لایو میارم بالا و شما هم لطفا تا میتونید لینک این لایو رو پخش کنید.

***

-پس مطمئنی؟ خیالم راحت باشه؟

بنگچان برگه‌های سهام رو برای آخرین بار نگاه کرد و گذاشت روی میز. در جواب مینهو گفت

-تیم حقوقیم یک هفته است دارن روش کار میکنن. خیالت راحت میتونید همه بیمارستان رو پس بگیرید. پروانه طبابتشون رو باطل کنید و همه اموالشون در نهایت برای شما میشه چون هنوزم قانونی فرزندشونید.

-اموالشون رو نمیخوام. فقط بیمارستان. اونم برای اینکه مطمئن شم رویایی دیرینه‌شون رو جلوی چشماشون نابود کردم.

مینهو مکالمش با بنگچان رو به یاد آورد و همه بارهایی رو که هیونگش به جای هر دوشون کتک خورده بود. راه برگشتی نبود. همه مسیر تا اینجا ترس و تباهی بوده. مینهو نمیخواست برگرده. برای نجات خودش و هیونگش، برای محافظت از جیسونگ و جیهیو و دوقلوها باید ریسک میکرد و هیچ زمانی از الان مناسب‌تر نبود.

وقتی به جلوی عمارت خانواده قلابیش رسید، نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار به ماشین هیونجین که کمی عقب‌تر توی کوچه پارک شده بود لبخند زد. فلیکس و هیونجین هر دو توی ماشین منتظرش بودن. هیونگش به هر کسی موقعیت خودش رو داده بود و این نقشی بود که اون دو تا باید ایفا میکردن.

Blue UmbrellaTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon