بلادیمی (part30(End 🩶

28 2 0
                                    

دوماه بعد

نفسش نا منظم بود حس میکرد سرش داغ شده بود
صورتش قرمز شده بود قلبش درد میکرد و داشت میترکید

با دستش ملحفه روی تخت رو مچاله میکرد و می‌فشرد و با دست دیگش تلفنش رو مقابل خودش گرفته بود

باورش نمیشد خبر ازدواج کیم تهیونگ
دو سال از پسر خبر نداشت و حالا ازش خبر گرفته بود
داشت ازدواج میکرد
پاره تنش،جونش،عشقش
چه زود فراموشش کرده بود و داشت ازدواج میکرد؟
دست هاش میلزید و پاهاش سست شده بود

باید پیشش میرفت نمیتونست اینجا بمونه

نگاش رو دور تا دور اتاق گردوند

و در آخر ایده ای به ذهنش رسید
امشب عروسی بود و حالا ساعت سه صبح بود پس چونگکوک وقت داشت

گوشی رو گرفت و محکم به فلز تخت کوبوند و گوشی شکست و شیشه هاش روی زمین ریخت

اروم شیشه هارو برداشت و شروع کرد بدنش رو رد می‌داشت و تیکه ای توی بازوش فرو کردو فریادی کشید

شیشه ها توی بدنش فرو میرفتن اما این جونگکوک بود که از درون داشت نابود می‌شد

خون از دستهاش می‌ریخت و کمی اون رو به گیجی می‌زد

اما همش به خاطر تهیونگ بود! نمیدونست یک روز قراره آنقدر عاشق بشه‌‌‌....اون عاشقش بود

دکتر ها و پرستار ها داخل ریختنو پسر رو گرفتن و سریع امبولانس رو خبر کردن و پسر رو به بیمارستان بردن و دستش رو باز کردن

پسر که خودش رو به بیهوشی زده بود داخل اتاق بود

توی دستش سرم بود و زخم هاش باند پیچی شده بود

وقتی دید پرستاری داخل اتاق نیست ،سرم رو از دستش کشید و بی توجه به خون سرازیر شده اروم از آتاق خارج شد پرستار اونور راهرو با دکتر حرف می‌زد

پسر زود دوید و سوار آسانسور شد

لباس های تيمارستان تنش بود و ازارش میداد لباس هاش خونی بود

با سرعت از بیمارستان خارج شد
کمی تو خیابون اینور اونور رفت که کله صبح ماشینی پیدا کرد و آدرس فرودگاه رو داد
به فرودگاه که رسید پول مرد رو داد و زود وارد شد

سمت گیشه بلیط رفت و اما پاسپورت نداشت

گندش بزنن یکی از مرد ها که بلیط رو داد وارد شد اما جونگکوک صداش کرد و مرد که فکر کرد حالش بده سمتش اومد جونگکوک دستش رو گرفت و کشید مرد ترسیده از ریخت جونگکوک خواست جیغ بکشه که جونگکوک به دیوار باریک بزرگ فرودگاه بردش و با ضربه زدن تو گردنش بیهوشش کرد و لباس هاش رو تنش کرد

و کلاه سرش رو پایین داد تا چهره اش دیده نشه و دارد سالن بزرگ انتظار شد

چند دقیقا بعد صدای زنگ پخش شد که می‌گفت مسافرای هواپیما کره سوار شن

BALADIMIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora