فلش بک: هفت ماه قبل
در فاصله دو متری از خونه ایستاده بود. بویی که به مشامش میرسید رو دوست نداشت. أصلا دوست نداشت! چینی به بینیاش انداخت و دوباره به کاغذ درون دستش نگاه کرد.
کاغذی که کاهی بود و متن وسطش، چیزی بود که مینهو رو برای قدم برداشتن به سمت خونه و راه انداختن یه دعوای حسابی، مصممتر میکرد.هفتهای یک بار، بوی گند دردسر از خونهشون به مینهو میرسید. میدونست این دردسر از سمت کیه، و خسته شده بود.
ترجیح میداد وقتی انقدر خسته از دانشگاه برمیگرده، بوی یه غذای خوشمزه به دستپخت مادرش توی مشامش بپیچه، نه بوی دردسر!کاغذ رو بین مشتش مچاله کرد. پوزخندی زد و رو به آسمونِ ارغوانی، زمزمه کرد: «مطمئنم که وقتی شمعها رو فوت کردم، ازت یه زندگی عادی خواستم. کجای این زندگی از نظر تو عادیه؟» و پوزخندش پررنگتر شد.
صدای جیغ مادرش و مینی که بلند شد، به سمت در خونه پرواز کرد و اهمیتی به کولهی افتاده روی زمین و محتوای باارزشی که درونش بود، نداد.
در رو باز کرد و مردی رو دید که دستش رو برای زدن یونهو، بالا برده. نگاهش رو اطراف خونهی ویلاییشون چرخوند. مادرش، سر مینی رو توی بغل گرفته بود و با چشمهای به خون نشسته از گریه، به پسر کوچیکش که با غرور تمام توی چشمهای مرد زل زده و منتظر فرود دستش روی گونهاش بود، نگاه میکرد.تمام خونه بههم ریخته بود. انگار نه انگار که کسی برای گرفتن آرامشه که هر بار به اونجا برمیگرده. گلدون مورد علاقه مادرش، پودر شده بود و روی کاغذ دیواری کرمی آثاری خاکی باقی مونده بود.
دستش روی دستگیرهی آهنی در، مشت شده بود. قبل از اینکه ضربهی مرد توی صورت برادرش بشینه، صداش رو بالا برد و گفت: «انگار این دفعه نوچههات رو نیاوردی!»دست مرد، توی هوا خشک شد. آروم به سمت مینهو چرخید و وقتی که چشمهاش تو نگاهِ شکارچی پسر نشست، یقهی یونهو رو رها کرد. چوی مینگیو، مرد بلندقامت و چهارشونهای که با زخم کنار چشمش، بیشباهت به اراذل نبود. در واقع، یک خلافکار بود که با نزول کردن، مردم رو به خاک سیاه مینشوند.
مینهو، در حالی که سراپای چوی رو از نظر میگذروند، قدمی به جلو برداشت. دستهاش رو توی جیبش نشوند و تمسخرآمیز ادامه داد: «نترسیدی جنازهات رو برگردونم؟»
مرد، نگاه متعجبی به مینهو انداخت و به ناگاه، قهقهه زد. طوری میخندید که انگار قراره هر لحظه تمام ارگانهای بدنش از دهنش بیرون بریزه.
«تو میخوای من رو بکشی، لی مینهو؟ تو؟» خندهاش رو جمع کرد و زمزمهوار ادامه داد: «جرئتش رو داری که عواقبش رو هم تحمل کنی؟»پوزخندش رنگ گرفت و دور مینهو شروع به چرخیدن کرد. مینهو، آب دهنش رو فرو داد و با نگاهش از یونهو خواست پیش مادر و خواهرشون بمونه. وقتی که چوی پشت سرش جا گرفت، لب کنار گوشش گذاشت و با لحنی که لرز توی تن پسر میانداخت، نجوا کرد: «چون پدرت نداشت. بعد از دیدن عواقب کارش، سکته کرد و مرد و من رو به جون شماها انداخت.»
YOU ARE READING
𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇𝖫𝗂𝖿𝖾 • 𝖬𝗂𝗇𝗅𝗂𝗑, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇
Fanfiction𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇 𝖫𝗂𝖿𝖾𓃠 • Minlix, Hyunin • Angst, Romance, Psychological, Mystery, Smut • 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖡𝗒 MotherGeppetto. «کنترل کردن زندگیای که مال تو نیست چه حسی داره، لی مینهو؟!» • 𝖲𝗍𝖺𝗋𝗍𝖾𝖽: 10 July 2024 • 𝖮𝗇𝖦𝗈𝗂𝗇𝗀 • 𝖯𝖾𝗋 𝖬𝗂𝗇...