فصل چهارم ( الفای رنگ ها)
گاهی با خودم فکر میکنم.... چی میشد که ادم ها به خودشون اجازه میدادند که به دیگران به دلایل پیش پا افتاده ای توهین کنند.... داد بکشند... تحقیر کنند.... پوزخند بزنند..... و بعد با خودم میگفتم... چی میشد که، ادم هایی تصمیم میگیرند.... دفاع کنند.... و چرا بقیه این کار ها را انجام نمیدادند...؟؟؟
دستش را با غضب پس زدم و با گستاخی توی چشم هایش نگاه کردم....
این الفا نفس میکشید.... چشمانش خشن بود و میدانستم میخواهد من را بزند......وقتی دستش را برای سیلی زدن بلند کرد شوکه نشدم....چشمانم را بستم و سعی کردم درد را تحمل کنم....
یک
دو
سه
ثانیه گذشت... اما هنوز جای دستش را احساس نمیکردم... چشمانم را باز کردم و او اونجا بود......فلش بک
جیمین خندید و خنده اش قلبم را برای ثانیه ای گرم کرد... چیزی که خیلی کم پیش میامد برای امگای جامعه گریزی مثل من اتفاق بیوفتد...مادر همیشه میگفت ادم هایی که به قلبت راه پیدا کنند..... خودشون مسیر را بلد خواهند بود.. اونها میتونن دوست یا حتی غیر دوست باشند... اگر قلبت اجازه داده بهشون احساس خوبی داشته باشی... بهش اعتماد کن... و من میدانستم.... جیمین ادم بدی نبود....
-ببخش... فکر نمیکردم ندونی.....ولی حقیقته.... تهیونگ و یونگی از ما بزرگترن....درواقع از تمام بچه های این مدرسه....
ناباور بهش خیره شدم.....
این اصلا ممکن بود؟؟؟؟بزرگتر بودن...
لفظ عجیبی که نمیدانم چرا اما موجب خوشحالیم میشد. بزرگتر بود... و بزرگتر بودنش میتوانست دردسر باشد... اما باز هم غریضه ام حرف های عجیبی برای گفتن داشت.
بزرگتر بودند، اما هنوز هم در این مدرسه درس میخواندند....این گارد بچه های دبیرستان رو نسبت بهشون توضیح میداد.... این حتی غیبت های طولانی مدتشون رو هم سر کلاس ها توجیه میکرد..غیبت میکردند چون هیچکس برایش مهم نبود ،....چون احتمالا معلم ها از پاس شدنشان، ناامید بودند... احتمالا همه میدانستند که این کار از بیهوده هم بیهوده تر است...
دستم را مشت کردم.... این رایحه ی اونها رو هم توضیح میداد.... درواقع.. من اشتباه حدس نزده بودم.... چهره ی تهیونگ مردونه بود!!! مردونه بود، چون تهیونگ یه الفای بالغ به حساب میومد....الفایی که در این جامعه ی فاسد.... بزرگ بود!!! الفایی که بهش احترام میگذاشتند...یک الفای بالغ.
عینکم را دراوردم و شقیقه هایم را ماساژ دادم....
+من اگر این همه سال مردود میشدم..... بدون دلیل و انقدر پشت سرهم...حتما به فکر یک راه دیگر...یا جایگزین بودم.....جدی میگم..
با لحن تمسخر امیزی گفتم...عینکم رو توی دستانم گرفتم و سرم رو از پشتی صندلی عقب دادم...
جیمین لبخند زد . دوباره روی میز خم شد...
YOU ARE READING
𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢 (𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬)
Fanfic"𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢" "آلفای رنگها" جئون جونگکوک 18 ساله محو تماشای الفایی شده بود که برعکس تمام اعتقاداتش رنگ داشت!. برعکس باور هایش....یافته ها و تجربیاتش....الفای سردی که دنیای اطرافش را، بی معنی میکرد:) دنیای سرد و خاکستری جونگکوکی که با...