قسمت 13

20 3 1
                                    

از دید جیئون

"راستش ما از هم طلاق گرفته بودیم"
این حرف واقعاً شوکه کننده‌اس,البته که اینطوره!
وقتی رسیدم و پای صحبت‌های مامان و بابا نشستم حتی یه ذره هم انتظار نداشتم این حرفها رو بشنوم.

"ما تصمیم گرفتیم درباره‌اش بهت نگیم چون تو یه دختر کوچولو بودی و برات خیلی سخت بود.ممکن بود اینکه بدونیم جدا شدیم بهت آسیب بزنه.اینطوری شد که مامانت ترکمون کرد و رفت..."
بابا ادامه داد.

"آره,اون با یه مرد پولدار رفت.تنها فرقش اینه که میدونم هیچ تعهدی به تو نداشته و گذاشته رو رفته ولی پس من چی؟من مگه دخترش نبودم؟مثلاً دروغی که گفتید بهم آسیب نزد؟"
به سردی و با حالت تمسخر گفتم.

"لی جیئون!!"
بابا سرزنشم کرد ولی مامان دستش رو گرفت.

"عیبی نداره عزیزم.اون که دلیلش رو نمیدونه.اون فقط یه چیزهایی پراكنده شنیده و بعدش بهش پروبال داده‌‌.بهش حق میدم چون اون از هیچی خبر نداره"
مامان چرخید سمت من.
‌‌
"جیئون،ما سالها پیش عاشق شدیم و وقتی میخواستیم ازدواج کنیم والدینم مخالفت کردن.با اینکه والدین پدرت مشکل نداشتن ولی میگفتن باید اجازه خانواده من هم باشه.پس خودشون رو کنار کشیدن.
اینطوری ما هم یه روز پنهونی رفتیم و بدون اجازه پدر و مادرم ازدواج کردیم.بعد از ازدواجمون خانواده‌ام من رو بیرون کردن و دیدار باهاشون یا دیدار باقی اعضای خانواده با من تا ابد برام ممنوع شد"
تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده و با دهان باز نگاهش کردم.پس به همین خاطر بود که من سالها گاهی اعضای خانواده پدریم رو دیدم ولی هیچوقت مامان بزرگ یا کسی از اعضای خانواده مادریم رو ندیدم.

"من سالها زندگی شادی داشتم.پدرش با اینکه نشون نمیداد از دور حواسش به من بود.مادر پدرت هم زن خوبی بود و سعی میکرد مراقبم باشه.
ولی یه روز والدینم اومدن و تهدیدم کردن مجبورم از پدرت جدا بشم یا اینکه به دوتاتون آسیب میزنن.اون دلیل موافقت من برای طلاق بود و پدرت هم ازش خبر داشت.اینکه من با یه پیرمرد ثروتمند فرار کردم هم چیزی بود که مجبورمون کردن بهت بگیم تا ازم متنفر بشید.اگه پدرت خبر نداشت،مطمئنم اون هم ازم متنفر میشد..."
اشکهاش رو پاک کرد و نفس عمیق کشید.

"...خیلی از اون اتفاق نگذشته بود که کمپانی پدرت ورشکست شد و بعد خبر دار شدم که پدر بزرگ و مادر بزرگت توی تصادف مردن"
اون فین فین کرد.

"ولی اگه مجبورت کردن طلاق بگیری چرا بعد مرگ والدینت برنگشتی؟"
میدونم شاید احمقانه بنظر بیآد ولی نیاز دارم و حقمه که همین حالا بدونم.
‌‌
"من دو برادر و یه خواهر دارم.یکی از برادرهام همیشه مانع کارهام میشد و مدام کاری میکرد نتونم بیآم پیشتون.خواهرم و برادر دیگه‌ام کاری نداشتن.خواهر کوچیکم درس میخوند و هردو برادرم هم مراقب شعبه کمپانی توی اینجا بودن و من هم شعبه آمریکا رو اداره میکردم.این دلیلش بود که نمیتونستم برگردم ولی حالا اونقدر قدرتمندم که میتونم مراقبتون باشم"
اشکهاش رو پاک کرد و بابام دستش رو محکم گرفت.
‌ ‌
"من همچنین میدونم بابات پشت سر باهات چیکار میکرد.واقعاً از بابتش متأسفم‌اون همیشه باهام تماس میگرفت و از کارهایی که توی مستی باهات کرده ابراز پشیمونی میکرد"

"ما رو ببخش,جیئون"

Personal MaidTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang