با صدای ازار دهنده نوتیف گوشیش از خواب بیدار شد اما تکونی به بدن تنبلش نداد. سرش رو بیشتر توی بالش فرو کرد و پتو بیشتر روی خودش کشید و از گرمای تخت لذت برد.پلکاش هاش رو محکم تر روی هم فشار داد و کش و قوسی به انگشت های پاش داد و با یک نفس عمیق بوی خوب روی بالش رو به داخل ریه هاش فرو داد دوباره اون صدای لعنتی دینگ دینگ گوشی روی اعصابش رفت. در نهایت بلند شد نشست و به زور یکی از چشم هاش رو باز کرد موبایلش رو از روی گنجه کنار تخت برداشت.
موهای آشفته کاراملیش رو با دست چپش کنار زد و بعد نگاهی به انبوه پیام ها انداخت .
" _خوش گذشت؟
_چیکار کردی؟
_چطور با هم وقت گذروندین؟
_بهم بگو که عالی بودی؟
_ باهم دیگه حرف زدین؟
_چطور گذشت؟
_اونکه ردت نکرد؟
_ امیدوارم درک کنی چقدر در شرایط بحرانی هستیم
_ خدا کنه خراب کاری نکرده باشی
_الان داری چیکار میکنی؟
_ چیزی رو که گفته بودم انجام دادی؟
همه اون پیام های چرت و پرت از سمت لاریسا بود و تمومی ام نداشت، لویی کمی صبر کرد و به این فکر کرد چه جوری مادرش رو دست به سر کنه کمی با موهاش ور رفت و بی هدف اطرافش رو نگاه کرد
با دیدن وسایل نسبتا نا اشنا و اینکه روی یه تخت جدید بیدار شده تازه به یاد اورد که دیشب بی خوابی زده بود به سرش و اومد پیش هری با هم فیلم تماشا کردن منطقش بهش گفت احتمالا خوابش برده و هری ام اون رو بیدار نکرده.
ناخن انگشت شصتش رو جوید و به این فکر می کرد چقدر کارش مسخره بوده که در همون لحظه لاریسا بهش زنگ زد لویی کلافه شد و تماس رو رد داد.
مجددا به تخت نگاه کرد و در یک حرکت فوری تیشرتش رو در اورد و دوباره دراز کشید و خودش رو بین پتو پنهان کرد.
دوربین سلفیش رو اماده کرد و پتو رو کمی جابه کرد تا قسمتی از بدن برهنش مشخص باشه و بعد سعی کرد زاویه درستی رو برای عکس گرفتن انتخاب کنه تا لباس نامرتبش که روی زمین گوشه تخت افتاده بود هم دیده بشه و بعد چند تا عکس گرفت و فورا برای لاریسا فرستاد.
خیالش راحت شد وقتی دیگه هیچ پیام و تماسی دریافت نکرد.
" اصلا من چرا گوشیمو با خودم اوردم بالا" گفت و مجددا بوی تن هری رو نفس کشید و بعد با عصبانیت بلند شد و تیشرتش رو برداشت و تنش کرد.
" اصلا اون کجاست؟ چرا اینجا نیست" با حرص گفت و بعد چشماش از تعجب درشت شد.
"چرا دارم زر میزنم؟"
ESTÁS LEYENDO
Compulsion [L.S]by Niloufar.
Fanfic_ازدواج معمولا پایان قصه ها نیست؟ +چرا.. شاید ولی این قرار نیست یه قصه عاشقانه باشه حتی فکرشم نکن که من یه روز قلبم براش بتپه این فقط اجباره _واقعا لویی؟ میایی سرش شرط ببندیم؟