3. Revenge

201 31 34
                                        

هشدار: این قسمت ممکن است دارای محتوای خشن باشد.

متوجه نشد چند ساعت گذشت که با حس قلقلکی زیر چونه و گردنش به سختی‌ چشم‌هاش رو باز کرد. پلک‌هاش از همیشه سنگین‌تر بودن و فکر نمی‌کرد تا به حال انقدر خواب‌آلود بوده باشه. هانیبال خواب سبکی داشت و تقریبا نمیخوابید. هیچوقت.

"اوه؟ صبحت بخیر، لکتر."

پوزخندی زد و سرنگی که تازه محتویاتش رو درون رگ مرد خالی کرده بود رو توی سطل زباله پرتاب کرد.

"فکر نمی‌کنم هنوز صبح باشه، اما مهم نیست."

هانیبال‌ لحظه‌ای جا خورد. بعد پلکی زد و سرش رو چرخوند که چشمش به شیشه‌ی سرنگ افتاد. لبش رو از درون گاز گرفت و نگاهش‌ رو به مرد بالای سرش‌ داد.

"تبریک‌ میگم. لازم نیست برای حرکت کردن تلاش‌‌ کنی، لکتر. سواد داری که روی شیشه رو بخونی. درسته؟"

از تخت پایین پرید و چاقو‌ رو توی دستش چرخی داد. بعد ناگهان سر تیزش رو از زیر گوش تا ترقوه‌ی مرد کشید که باعث شد خط صافی از خون در اون ناحیه تشکیل بشه.

لبخند دندون‌نمایی زد و روی صورت مرد که کمی از درد جمع شده بود خم شد.

"رقت انگیز و... ضعیف بنظر میای. زیادی احمقانه‌ست که میخوای‌ با خدا رقابت کنی، لکتر. یه نگاه به خودت بنداز."

تکخند صدادار و تمسخر‌آمیزی‌‌ زد. ناگهان با تموم قدرت به موهای هانیبال چنگ انداخت و سرش رو بالاتر آورد. بعد حتی بیشتر از قبل خم شد و توی صورتش غرید: "واسه اینکه به زندگی خفت‌بارت ادامه بدی باید به من التماس کنی. ولی..."

کمی از مرد فاصله گرفت و چاقویی که حالا به رنگ خونش در اومده بود رو جلوی چشم‌هاش گرفت.

"با این چیزِ مزاحم انجامش نمیدم."

چاقو‌‌ رو زیر تخت انداخت و بلافاصله دستش رو دور گلوی مرد حلقه کرد و محکم فشرد. فقط‌ صدای شکستن اون استخوان‌ها بین انگشت‌هاش بود که کمی راضیش‌ میکرد.

"با دست‌های خودم. یادته؟"

طوری که هانیبال مستقیم به چشم‌هاش نگاه میکرد اعصابش‌ رو مخدوش میکرد. هربار که به‌ جای ترس، رضایت رو توی چشم‌هاش میدید نفرت دیدش رو سیاه میکرد. دندون‌هاش رو روی هم فشرد و حصار دست‌هاش دور گردن مرد رو تنگ‌تر کرد.

"میدونی... ویلیام احمق‌ترین آدمیه که دیدم. اگه اون شب بالای سر خوک‌های ورجر اون طناب لعنتی رو نمیبرید، حالا خیلی وقت بود که دیگه صدای نفس‌های بی‌مصرفت رو نمیشنیدم."

رگه‌های پررنگ خونی چشم‌هاش رو پر کرده بودن.

"ولی تو بهش آسیب زدی‌. دوباره، و دوباره، و دوباره."

Lost ~HannigramWhere stories live. Discover now