با نوک کفشش ضربه آرومی به قوطی حلبی زد و اون رو جلوتر انداخت؛ به همین منوال قدم هاش رو به طرف خونهاش برمیداشت و اون زباله رو با خودش میبرد تا داخل سطل آشغال بندازه. عصر گذشته، زمانی که مطمئن شد یونگی ردش رو گم کرده و دیگه دنبالش نمیاد، ساعت ها درحالی که بی هدف خیابان ها رو متر میکرد سعی کرده بود افکارش رو جمع کنه اما موفق نشد... تا جایی که بالاخره به خودش برگشت و طلوع دوباره خورشید رو دید و به روستا برگشت. به خونه رسید؛ قوطی حلبی رو با حرکت پا به بالا پرتاب کرد و با دست اون رو روی هوا گرفت و مستقیم داخل سطل زبالهای که گوشه حیاط خونهاش قرار داشت، انداخت.
فقط کافی بود چند قدم به چهار دیواری خونه نزدیک بشه تا صدای خنده و حرف زدن های خانوادهاش رو بشنوه. لبخند زد اما سریعا اون رو از چهرهاش پاک کرد و وارد شد. به محض ورودش توپ کوچیک پلاستیکی با سینهاش برخورد کرد و زمین افتاد.
-اسباب بازی ناکس رو شوت کن اینجا هیونگ. کجا بودی این وقت از صبح؟!
جونگکوک درحالی که پشت گوش دوبرمن رو نوازش میکرد خطاب به هوسوک گفت و لبخندی به سگ نگهبان روستا زد. هوسوک توپ اسباب بازی رو به سمت جونگکوک پرت کرد و همینطور که خودش رو کنارش روی کاناپه رها میکرد با صدای بلندی گفت:
-اینجا چیکار دارین؟ نباید بهتون کلید میدادم.
به نیم رخ شاداب جونگکوک نگاه کرد ادامه داد:
-این بچه رو چرا آوردی داخل؟! اون سگ شخصی من نیست، مال کل روستاس. و در ضمن اسمش ناکس نیست جونگکوک، اون فقط یه «بچه»اس!
یونا روی پاهای تهیونگ نشست و به سینه محکم مرد تکیه داد، کش موی خرگوشیش رو به دست مرد داد تا موهاش رو ببنده و خطاب به هوسوک گفت:
-شما واقعا تو انتخاب اسم سلیقه بدی داری عمو هوسوک. اون یه بچه واقعی نیست پس نمیتونی با این اسم صداش کنی!
هوسوک لبخند دندون نمایی به دختر پاشید و گونهاش رو بوسید. با شنیدن فریاد ناگهانی یوجین، نگاهی بهش انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد. مینجی درحالی که از پشت گردن مرد رو گرفته بود روی صورتش خم شد و غرید:
-وقتی با من حرف میزنی دهنت رو ببند. کاش به جای اینکه نت های موسیقی رو از بر میشدی یکم روی رفتارت با خانم ها کار میکردی!
جیمین که پشت اون دو نفر روی کاناپه نشسته بود، به چهره درهم رفته و بیچارهی یوجین خندید و لگد آرومی به باسن زد و به جلو هولش داد.
-ماتحت قناست رو از جلوی چشم هام ببر کنار هوانگ یوجین!
یوجین دست ظریف دختر رو از پشت گردن خودش جدا کرد و به پشت کمرش چرخوند. تو چشم های مینجی زل زد و نفس حرصیش رو روی صورت دختر فوت کرد؛ مینجی هم متقابلا بدون اینکه اون ارتباط چشمی مرگبار رو قطع کنه دندون هاش رو به هم سابید و غرولند کرد. مردمک چشم های مرد لرزید و بزاقش رو قورت داد وقتی که زمزمه آروم مینجی رو شنید:
YOU ARE READING
FLORICIDE | SOPE
Fanfiction༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...