Ep 28: Good News

347 52 6
                                    

-همزمان ۲ گلوله شلیک شده. گلوله اول از سمت تک تیر‌انداز ما به دست پیرمرد و گلوله دوم از پیرمرد به سمت مینهو پسرخوندش. گلوله اول بخاطر تغییر موقعیتی که پیرمرد داده مستقیم خورده به شاهرگش و جونش رو گرفته و گلوله دوم به خاطر لرزش دست شلیک کننده به جای قلب مینهو به کتفش خورده.

جیسونگ سرش رو توی دستاش گرفته بود و به صدای افسر کیم نامجون که کمی اونورتر ایستاده بود و موقعیت رو برای بنگچان که تازه رسیده بود توضیح میداد، گوش میداد. از وقتی گلوله شلیک شد تا الان گوشاش زنگ میزد. همین حالا هم صدای نامجون رو از دور دست‌ها می‌شنید.

-پیرمرد مرده و همسرش دستگیر شده. مینهو هم حالش خوبه. خوشبختانه گلوله به استخون خورده و خونریزی زیادی نداشته. دکتر داره پانسمانش میکنه. باید منتظر بمونیم تا ببینیم چی میشه.

-ممنون نامجون هیونگ.

چان به سمتشون اومد. فلیکس کنار جیسونگ نشسته بود و بدون حرفی آروم پشتش رو نوازش میکرد. هیونجین و وویونگ و سان به همراه جیهیو رفته بودن بالا سر دوقلوها که از شدت ترس هر دو زیر سرم بودن. شوگا کف زمین نشسته بود. ساکت و با نگاه مات زل زده بود به در اتاقی که برادرش بستری بود.

دخترا و یونجون بیرون بیمارستان توی ماشین منتظر بودن تا یه خبری از مینهو بیاد.

-جیسونگ...ببینمت...تو حالت خوبه؟ زخمی نشدی...

چان پرسید و جلوی پای جیسونگ زانو زد. دستاش و صورتش خونی بود. رده‌های خون مینهو روی لباس جیسونگ هم خشک شده بود. تمام مسیر مینهو رو بغل کرده بود تا وقتی که رسیدن و پزشکا به زور جداشون کردن.

به سختی لب زد:

-خوبم هیونگ...خوبم...

بنگچان و فلیکس با هم نگاهی رد و بدل کردن و این بار چان به سمت شوگا رفت.

-هیونگ...

-چان...

-حالت خوبه؟

شوگا جواب نداد و فقط لبخند کم جونی به صورت دوست صمیمی برادرش زد. رنگش پریده بود. گلوش از شدت فریادایی که کشیده بود میسوخت. تنش میلرزید ولی هیچی نگفت.

-نامجون بهم گفت گلوله به جای مهمی نخورده. نگران نباش. مینهو قوی‌تر از این حرفاست. حالش خوب میشه.

دقایقی سکوت راهروی بیمارستان رو فرا گرفت. هر ۴ نفر به سختی نفس میکشیدن و هیچکس حرفی نمیزد.

-کاش اون روزی که زلزله اومد منم زیر آوار میموندم...

شوگا بی مقدمه گفت.

-اگر منم با مامان و بابام میمردم اونوقت مینهو...

صداش از بغض لرزید.

-اونوقت مینهو انقدر عذاب نمیکشید چان. جیهیو هبچوقت منو نمی‌دید و بچه‌هام صاحب پدری بهتر از من میشدن. اونوقت... اونوقت....

Blue UmbrellaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora