با باد سردی که از سمت در کلکسیون میومد از خواب بیدار شد، با دیدن در باز و نوری که از راهرویی که همیشه تاریک بود میومد، ترسیده از جاش بلند شد. با تصور اینکه یونجون دوباره یه ادم جدید رو کشته چیزی تو قلبش فرو ریخت. فکر میکرد یونجون تغییر کرده باشه، فکر می کرد تغییرش داده...
+ فقط رفته بودم یه نگاهی بندازم همین.
لحن یونجون مضطرب بود، اما سوبین دلش میخواست باور کنه که یونجون فقط برای نگاه کردن به اونجا رفته.
- امشب نوبت توئه شام درست کنی.
گفت و دوباره به کاناپهش برگشت.
با دیدن یونجونی که آروم قبول کرد و به سمت آشپزخونه رفت یه جورایی خیالش راحت شد یا شاید هم دلش میخواست اینطوری فکر کنه.
کنترل رو برداشت تا شبکه رو عوض کنه اما گزارشی که داشت از تلویزیون پخش میشد نظرش رو جلب کرد.
«...امروز بعد از ظهر در یکی از پلهای عابر پیاده شهر رخ داد.
بر اساس اطلاعاتی که به دست ما رسیده، حوالی ساعت ۵ عصر، یک مرد جوان از روی پل عابر پیاده به پایین پرت شده است. بلافاصله پس از وقوع این حادثه، نیروهای امدادی و پلیس به محل اعزام شدند و اقدامات لازم را آغاز کردند.
شواهد اولیه نشان میدهد که این حادثه ممکن است خودکشی به نظر برسد، اما بررسیهای دقیقتر حاکی از آن است که آثار ضرب و شتم و خفگی بر روی بدن قربانی وجود دارد. این موضوع نگرانیهایی را در مورد احتمال وقوع یک جنایت و صحنهسازی خودکشی به وجود آورده است.
پلیس در حال حاضر در حال تحقیق در مورد این حادثه است و از شاهدان عینی درخواست کرده تا هرگونه اطلاعاتی که ممکن است به روشن شدن ابعاد این پرونده کمک کند، ارائه دهند. همچنین، بررسی دوربینهای مداربسته در اطراف پل نیز در دستور کار قرار...»
سوبین داشت بیاهمیت ازش رد میشد که تصویر خون آلود، رنگ پریده و آشنای قربانی رو روی صفحه تلویزیون دید.
- تهیون؟
برای یک لحظه نفسش حبس شد، اشک تو چشماش دوید و نفهمید چی تو مغزش اتفاق افتاد که دیدن چند لحظه پیش یونجون توی کلکسیونش رو به تهیون ربط داد.
- یونجون؟
یونجون که به نظر از هیچی خبر نداشت جواب داد:
- چی شده؟
با شنیدن صدای یونجون نتونست بیشتر از اون اشکاشو نگه داره، بهترین دوستش کشته شده بود و توی ذهنش هیچ کس به اندازه «کسی که دوستش داشت» مضنون نبود.
- تو کشتیش؟
یونجون از اون هم شوکه تر به نظر می رسید.
- چی شده سوبین؟ چه اتفاقی افتاده؟
سوبین بلند تر پرسید:
- تو تهیون رو کشتی. تو کشتیش مگه نه؟
و از ته قلبش آرزو کرد اشتباه کرده باشه. اما بیشتر از این حرفا مطمئن بود.
یونجون از آشپزخونه بیرون اومد و رو به روی سوبین ایستاد:
- چی داری میگی؟ تهیون مرده؟ کانگ تهیون؟
سوبین جیغ زد:
- جوری رفتار نکن که انگار خبر نداری!
یونجون تمام تلاشش رو می کرد که سوبین رو آروم کنه، چون واقعا نمیفهمید داره چه اتفاقی میوفته.
- ولی من واقعا نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی. خواهش می کنم آروم باش و توضیح بده چی شده.
اشک های سوبین بی وقفه می ریختن، نمیدونست به خاطر مردن دوستشه یا شکستن اعتمادی که به یونجون پیدا کرده بود. اعتمادی که تا چند دقیقه پیش فکر می کرد هیچی نمیتونه خرابش کنه.
- اگه تو نکشتیش پس اونجا چیکار می کردی؟ چرا رفته بودی اون تو؟ چرا وقتی ازت پرسیدم، دست و پاتو گم کردی؟
یونجون کلافه به نظر میرسید، میخواست از خودش دفاع کنه اما انگار هیچی برای گفتن نداشت. فکر میکرد سوبین بهش اعتماد داره...
+ من فقط رفتم نگاه کردم، فکر کردم حرفمو باور کردی! کاش هیچ وقت نمیرفتم.
- پس بذار برم!
گوشای یونجون با شنیدن حرفش تیز شدن، سرش رو بالا آورد و به چشمای سوبین زل زد:
+ چی؟
- بذار برم ببینمش، بذار برای آخرین بار برم ببینمش. اگه تو نکشتیش پس باید اجازه بدی برم.
یونجون میخواست بذاره، برای ثابت کردن اینکه تهیون رو نکشته حاضر بود هر کاری بکنه، اما اگه سوبین میرفت و دیگه بر نمیگشت چی؟ اصلا چرا باید بر میگشت؟ اونجا خونه یونجون بود و سوبین فقط قربانی یک آدم ربایی بود، دلیلی برای برگشتنش وجود نداشت. فکر رفتن سوبین و نبودنش توی اون خونه به حدی براش ترسناک و غیر قابل تحمل جلوه کرد که نتونست بیشتر از اون خودش رو کنترل کنه. در مقابل فریاد سوبین فریاد زد:
+ میخوای بری؟ فکر کردی اومدی مهمونی که هر وقت دلت میخواد بری؟ فکر کردی چون اختیار شام و ناهارت دست خودته رفت و آمدت هم با انتخاب خودته؟
- میدونستم تو کشتیش.
سوبین توی وضعیتی نبود که بخواد منطقی تصمیم گیری، یا قضاوت کنه.
یونجون جلو رفت و با یک دست یقه سوبین رو گرفت:
+ گفتم من نکشتمش، اما الان پشیمونم که چرا خودم زودتر نکشتمش. حالا که خانوادهای نداری که به خاطرشون فرار کنی، باید دوستات رو هم یکی یکی حذف کنم تا دیگه هیچ دلیلی برای رفتن نداشته باشی.
سوبین رو روی مبل پرت کرد و ادامه داد:
+ تو اینجا گروگانی چوی سوبین، و میمونی تا زمانی که موهات رنگ دندونات بشه و همینجا بمیری!
سویشرتش رو که قبلا روی دسته مبل انداخته بود برداشت، از خونه بیرون رفت و مطمئن شد که در رو قفل میکنه.
سوبین روی مبل، توی خودش جمع شد و اجازه داد اشک هاش بیشتر و بیشتر صورتش رو پر کنن. دوباره تنها شده بود و حالا بیشتر از همیشه احساس گروگان بودن میکرد.
بیرون از خونه، توی سرمای شبانهی اواخر پاییز، یونجون هم وضع بهتری نداشت.
یونجونی که خودش خانوادش رو کشته بود، هیچ وقت هیچ درکی از مفهوم خانواده نداشت. اما حالا وقتی سوبین ازش خواسته بود که بره، انگار برای اولین بار خانوادش رو از دست داده بود. پسر غریبهای که یک بار برای کشتن به خونهش آورده بود جوری بهش احساس خونه و خانواده میداد که حتی تصور از دست دادنش هم اون رو آزار میداد و حاضر بود برای نگه داشتنش، حتی به زور، دست به هر کاری بزنه.
و این باعث میشد احساس ضعف کنه.
یونجون در مقابل سوبین احساس ضعف میکرد.
به دیوار کوچه تاریکی که بهش پناه آورده بود تکیه داد و سرش رو پایین انداخت. هیچ وقت انقدر احساس ضعف نکرده بود.
با دیدن سایهی یه رد پا روی زمین، بین نور ضعیف زرد رنگ چراغ های خیابون، سرش رو بالا آورد و به اون مرد سیاه پوش نگاه کرد.
+ اصلا دلم نمیخواست کسی الان آرامشم رو به هم بزنه.
مرد غریبه پوزخند زد:
- تویی که تو ساعت اشتباه تو منطقه ما وایستادی بچه!
یونجون هم خندهای کرد:
+ اوباش خیابونی بیکار، زود باش هر کاری میخوای بکنی بکن. حوصلتو ندارم.
مرد توی تاریکی جلو اومد و چاقوی تقریبا بزرگی زیر گلوی یونجون گذاشت:
- زیادی حرف میزنی.
یونجون بدون اینکه حتی طرز نگاهش رو عوض کنه، مچ دست مرد رو گرفت و چرخوند و چاقوش رو زیر گلوی خودش گذاشت.
و حتی یک لحظه هم بهش امون نداد.
خون روی دیوار، زمین، صورت و لباسش پاشید.
بدن مردِ در حال جون دادن و چاقوش رو، روی زمین پرت کرد. با پشت دست، خونی که روی صورتش پاشیده شده بود رو پاک کرد و با انزجار گفت:
+ اه، اصلا حوصله خونی شدن نداشتم.
خم شد تا اثر انگشتش رو از روی چاقو پاک کنه که بیخیال شد، لگدی به چاقو زد و از کوچه بیرون رفت:
- به هر حال که چیزی برای از دست دادن ندارم. جز سوبین، که انگار اون رو هم از دست دادم.
و بدون اینکه خودش هم متوجه بشه، قطره اشکی از گوشه چشمش آروم روی گونهش سر خورد.~~~~~~
نمیدونم فقط من حس میکنم یونجون خیلی عاشقه یا شما هم.
این پارت واقعا خیلی زیاد رو قلبم سنگینی میکنه، بمیرم براشون. (زجه و گریه)
هیچی دیگه همین، ووت و کامنت هم یادتون نره.
(به خاطر تاخیر هم واقعا عذر میخوام در حال فروپاشی روانی بودم🙏)
YOU ARE READING
Bloody Love (Completed)
Fanfiction - چرا اینجاست؟ + بعد از اینکه کشتمش نتونستم انتخاب کنم کدوم عضو بدنشو نگه دارم. زیادی زیبا بود. مجبور شدم کل بدنش رو نگه دارم. بعد به جای خالی کنار تابوت اشاره کرد: + اینجا هم میتونه جای خوبی باشه. برای تو! 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑷𝒆𝒓𝒍𝒂 𝑽𝒊𝒐𝒍𝒂 𝑮𝒆...