my half brother

271 34 0
                                    

part26

ویو جونگکوک

بعد از اینکه کمکش کردم سوار ماشین بشه.. ماشین تو سکوت فرو رفته بود و هیچ کدومامون حرفی نمیزدیم تا اومدم حرفی بزنم همون موقع صدای زنگ گوشی جیمین تو اتاقک کوچیک ماشین پیچید تا گوشیشو دراورد با دیدن اسم یونگی روی صفحش با حرص نفسمو بیرون فرستادم.. چرا انقدر یونگی نگران این پسر بود..

ویو جیمین

با دیدن اسم یونگی سریع جواب دادم که با شنیدن صدای نگرانش یه لحظه تعجب کردم
_الو جیمین کجایی حالت خوبع؟؟؟
_سلام یونگی.. حالم خوبه چیشده
_پس چرا تو بیمارستان نیستی ها؟
با فهمیدن اینکه یونگی اومده دنبالم بیمارستان چشمامو محکم روی هم فشار دادمو گفتم
_اوه.. راسیاتش جونگکوک یجایی کار داشت گفت منم میبره خونه حواسم نبود که بهت خبرشو بدم
چند لحظه پشت خط سکوت شد...فکر کردم قطع کرده گوشیو اوردم پایین و با دیدن اینکه هنوز پشت خطه با تعجب گوشیو گذاشتم دم گوشمو گفتم
_یونگی؟
_باشه تو خونه میبینمت فعلا
و بدون هیچ حرفی قطع کرد... چرا حس میکردم یچیزی شده هوف با سردردی که سراغم اومده بود سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم که صدای جونگکوک به گوشم خورد
_یونگی هیونگ بود؟
_باید برای اینکه با کی حرف میزنم جواب پس بدم؟؟ و بعد رومو اونطرفی کردمو گفتم اره..
_جی..
_حالاعم میخام یکم استراحت کنم پس لطفا حرف نزن و بدون توجه بهش رومو اونطرفی کردم..

چند دقیقه بعد

ویو جونگکوک

بعد از اینکه وارد خونه شدیم جیمین بدون توجه به من از پله ها اروم اروم بالا رفت
هنوزم ازم ناراحت بود نمیدونستم چرا اما نمیخاستم ازم ناراحت باشه و هنوزم بخاطر کارم عذاب وجدان داشتم..زنگ زدم به شرکت و گفتم قراره امروزو کنسل کنه و تصمیم گرفتم از اون دمنوش هایی که  همیشه اوما موقع هایی که منو یونگی انرژی نداشتیم درست میکردو درست کنم...

kookmin (my half brother) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora