چشم های سرخ و پف کرده اش به سختی باز شد و خیره به سقف، ساکت و خاموش پلک می زد. انگار خرده شیشه توی چشم هاش ریخته شده بود و اونها رو اذیت می کرد. بدن خسته و کوفته ای داشت اما دیگه خواب به چشم هاش نمیومد. به سختی لحاف رو کنار کشید و نشست.
یک مکان نا آشنا و...
تمام خاطرات به یکباره هجوم آوردند. خاطره های شب قبل، یکی یکی پشت سر هم توی ذهنش به وحشتناک ترین شکل ممکن به نمایش دراومدند. تهیونگ از نگفتن احساساتش به جونگکوک ناراحت بود نه اینکه بخواد با گفتنش منتظر تغییری توی احساسات رفیقش باشه بلکه فقط می خواست تمام حقیقت رو به او بگه اما نتونست.به همین دلیل بعد از رفتن جونگکوک، به بار رفت و تا می تونست مست شد و بعد...
جونگکوک اونجا بود! یادش نمیاد چطور به این اتاق اومد اما به خوبی به یاد داشت که جونگکوک جلوی پنجره ایستاده بود.
الکل اونجا نقشش رو به خوبی ایفا کرد و به تهیونگ جرئت داد تا حرف هایی بزنه که نباید!
سپس اتفاقی عجیب رخ داد. اتفاقی که تهیونگ به هیچ وجه نمی خواست اون رو قبول کنه. جونگکوک لب های اون رو بوسیده و از این بدتر اونها با هم...
گوش های تهیونگ داغ کرده و مغزش پر از سوال بود. احساسات عجیبی داشت... شرم، شگفتی، پشیمونی و سردرگمی.
با نگاهش دنبال موبایلش گشت و اون رو روی میز کنار تخت دید. خم شد موبایل رو برداشت و با دست هایی لرزون شماره ی جونگکوک رو گرفت.
تهیونگ با اینکه می دونست اشتباه کرده اما می تونست میل خودش رو به جونگکوک توجیه کنه چون او سال های زیادی عاشقانه جونگکوک رو می خواست و همچنین دیشب الکل خونش بالا بود و هیچ چیز سر جای خودش نبود. اما جونگکوک... چرا او؟!
*
تمام دیشب رو نتونسته بود بخوابه و تمام مدت در خیابان ها قدم زده بود. افکار به مغزش اجازه ی ذره ای آرامش نمی دادند. هوا گرگ و میش بود که به خونه اش برگشت. از اونجایی که می دونست فضای کوچیک خونه اش حالش رو بدتر می کنه، بعد از یه دوش ساده و درست کردن قهوه برای اینکه بتونه روی پاهاش بایسته از خونه بیرون زد و حالا روی پله های ساختمونش نشسته بود.
افکارش خلاصه می شد در جیمین، جیمین و جیمین. بعد از خروج از اون عمارت تا رسیدن به خونه ی تهیونگ خاطره های کوچکی به سختی و به صورت مبهم خودشون رو توی ذهن جونگکوک نشون می دادند. خاطره هایی که شامل مامانش، تهیونگ و جیمین می شد. خاطره هایی که کامل نبودند و فقط مثل تصویری بی هدف در ذهنش می چرخیدند.
جونگکوک باورش نمی شد که گذشته ای به این عجیبی و تلخی داشته. گذشته ای که در اون عاشق یه پسر شده بود و اونقدر پیگیر او بود تا بالاخره جیمین نیز به او وابسته شد. به جیمین اعتراف کرد و جیمین پاسخ مثبتی به او داده بود و بعد صدای ضبط شده ای که جونگکوک هیچ ایده ای نداشت از کجا اومده آبروی جیمین رو توی مدرسه برده بود. و شب گذشته، جیمین با لحنی کاملاً عادی گفت که جونگکوک از افرادی خواسته تا به او تجاوز کنند.
ESTÁS LEYENDO
YouAreMyMemory
Fanficخلاصه ی داستان : جونگکوک گذشته رو به خاطر نمی آورد چون یه تصادف حافظه ی اون رو به کل دزدید، و حالا بعد از هفت سال با شنیدن اسم پارک جیمین، تصمیم گرفت که خاطره های فراموش شده اش رو هر طور شده پس بگیره. تکه های کوچکی از تو خاطره ی منی : ; سرش رو عقب...