اولین باری که جونمیون رو دید، شونزده سال داشت.
زمانی که صاحب یه خانوادهی جدید شده بود، یه خانوادهی کرهای. سهون این خونه رو از همهی خونههای قبلی بیشتر دوست داشت. شاید چون وقتی برای صبحونه برنج میخورد، راحتتر میتونست چشماشو ببنده و تصور کنه که دوباره هشت سالشه و داره غذایی که مادرش پخته رو میخوره. یا شاید شنیدن مکالمههایی که به زبان کرهای بودن، وقتی با تکالیفش سر و کله میزد آرومش میکرد.با اینحال، سهون خوب میدونست که نباید به این راحتی عادت کنه. بهتر بود که از اول هیچ توقع و انتظاری نداشته باشه. همیشه اولش خوب شروع میشد، اما این نهمین خونهای بود که در این شش سال براش در نظر گرفته شده بود. اون هیچ امیدی نداشت، پس هیچوقت چمدونش رو کاملا خالی نمیکرد.
"میتونی انجامش بدی ، میدونی؟" جونگین بهش گفت، وقتی دید سهون داره پیراهنی که خیلی وقته نپوشیده رو از چمدونش بیرون درمیاره. پیراهن از یکشنبه چند هفته پیش هنوز لک بود، وقتی به همراه چانیول بیرون رفته بودن و چانیول با بیحواسی کیمچیاش رو روی سهون ریخته بود. "میتونی همهی لباسات رو تو کمد بچینی. پدر و مادر من قرار نیست تو رو جای دیگهای بفرستن"
سهون شونه بالا انداخت، طوری که انگار براش اهمیتی نداره پیراهن رو بالا گرفت و سعی کرد لکههای روش رو پاک کنه. اما تلاش بیهودهای بود، پس بیخیال شد. کمکم داشت به این کلیسا رفتنهای هفتگی عادت میکرد. با اینکه همه همسن و سالاشون لباسای راحتتری میپوشیدن اما مادر جونگین سختگیر بود و اونارو به پوشیدن لباسای مرتب و رسمی مجبور میکرد. " اینجوری راحتترم " سهون بعد از سکوتی طولانی جواب داد.
جونگین هومی گفت، بعد خودش رو روی تخت سهون انداخت و ملحفههای مرتبش رو بهم ریخت. "راستی" به سمت سهون که داشت دکمههای پیراهنش رو میبست چرخید "امروز بالاخره میتونی جونمیون هیونگ رو ببینی. برای یه سفر کاری اومده، مامان هم بهش اصرار کرد اینجا بمونه." سپس لبخندی زد و ادامه داد " و از اونجایی که قراره اتاق منو بهش بدن، منم مجبورم بیام پیش تو"
سهون متعجب پلکی زد و دستش روی دکمهی آخر پیراهن مکث کرد. جونگین همیشه دربارهی اون فرد صحبت میکرد . درباره جونمیون که از قضا اون هم مثل سهون فرزندخوندهی پدر و مادر جونگین بود. وقتی جونگین از اون میگفت، سهون در ذهنش یک مرد قد بلند و البته مهربون رو تصور میکرد.
"خونهی خودتونه" سهون پاسخ داد " هر جا که راحتی بخواب"
" خونهی تو هم هست" جونگین بیخیال گفت. " همهی دکمههات رو نبستی، میخوای دختر کشیش رو اغوا کنی یا چی؟"
خندید و ادامه داد، " فکر نکنم تو تایپ مورد علاقهاش باشی. اون پسرایی با ریش و ظاهر ویگو مورتنسن رو بیشتر میپسنده"
YOU ARE READING
And The Rest Is Rust And Stardust [Persian]
Fanfiction...چمدونهای باز نشده در گوشه اتاق جا خوش کرده بودن، سهون همیشه آمادهی رفتن بود... چند شاتی ژانر : رومنس/ انگست کاپل: هونهو نویسنده : curledupkitten (kittebasu) مترجم: lexin (این فیکشن ترجمهای میباشد)