-part 32(پارت اخر)-

573 63 17
                                    

"باورت نمیشه کوک! نزدیک بود به تهیونگ لو بدم که تمام اینا یه نقشه بو-"
جیمین که با خیال راحت مشغول وارد شدن به اتاق بود با دیدن تهیونگی که کنار جونگکوک نشسته متوقف شد.

چشم هاش تا اخرین حد درشت شد و زیر لب زمزمه کرد:
"دوباره گند زدم."

پسر با شوک منتظر ری اکشن تهاجمی و حیرت زده ای از تهیونگ بود اما با دیدن طوری که دوست صمیمیش نگاهش رو ازش گرفت و در سکوت به منظره ی بیرون پنجره زل زد سوپرایز شد.

جونگکوک چشم هاش رو توی حدقه چرخوند کمی توی جاش جا به جا شد.
"اون همه چیو میدونه جیمین، لازم نیست پنیک کنی."

جیمین با بهت قدمی جلو گذاشت و خیره به تهیونگی که مشخصا عمدا نگاهش رو میگرفت زمزمه کرد:
"چی؟..."

دو ساعت قبل:

تهیونگ کمی مکث مرد و بعد با قدم های نامطمئن نزدیک تخت رفت تا روی صندلی کنارش بشینه.

با بسته شدن در توسط سوکجین سکوت عجیبی برقرار شد که چندان طول نکشید. بغضی که مدت ها بود توی گلوی جونگکوک لونه کرده بود داشت کم کم سرباز میکرد و خودش رو نشون میداد.

"اخر همه ی اینا...ما..قراره به چی برسیم؟"

تهیونگ از سوال ناگهانی پسر جا خورد. با حالت شوک زده ای به نگاه گرفته ی پسر کوچیکتر خیره شد و زمزمه کرد:
"ها؟..."

"ما... ما قراره به کجا برسیم؟"
جونگکوک سوالش رو تکرار کرد و مرد بزرگتر که تازه حرف جونگکوک رو درک کرده بود بعد از اینکه نگاهش رو از چهره ی پسر گرفت گفت:
"مایی وجود نداره. ما تموم شدیم!"

کلمات تهیونگ ارتباط مستقیمی با بغض پسر کوچیکتر داشتن. جونگکوک با صدایی که کم کم به لرزش میوفتاد جواب داد:
"اینطوره؟ پس تو اینجا چیکار میکنی تهیونگ؟ پس چرا امیدوارم میکنی؟ پس چرا به این قلب لعنتی نور میدی و باعث میشی با دیدن نگاه نگرانت تندتر بزنه؟"

تهیونگ نمیدونست. پسر خودش هم جواب این سوالش رو نمیدونست و این بیشتر از هرچیزی کلافه‌اش میکرد.

سکوت پسر بزرگتر برای جونگکوک ازاد دهنده بود. تمام کشمکش ها براش زیادی خسته کننده بود و پسر فقط یک جواب میخواست. یک جمله. چیزی که از تمام این درد راحتش کنه.

جونگکوک که تقریبا از گرفتن جوابی ناامید شده بود دوباره پرسید:
"بهم بگو تهیونگ... هیچوقت من رو میبخشی؟ ممکنه بتونی من رو ببخشی؟"

سوال پسر کوچیکتر که با مظلومانه ترین لحن ممکن بیان شده بود قلب تهیونگ رو میلرزوند.

"من...من نمیدونم..."
پسر بزرگتر با سردرگمی جواب داد.

از تمام صداهای تو ذهنش خسته شده بود. از جنگ منطق و قلبش خسته شده بود. از روحی که نمیدونست چی میخواد هم همینطور.

The Reason(kookv,vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora